Recent News

یک نفس بیشتر بمان ساقی

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

وقت خلق یک نوشته رسیده است
در زمانی که پری از حرفهایی که گفتن نمی توان
زمانی که قلب و روحت در تناسخی بی پایان در گیرند
و بیرون از درون تو درگیرتر
در میان هیاهو های همیشه ، حس آهویی را دارم که در جریان گریز از ببر از گله جاماند و از راه درماند
و در حالی که پنجه ی ببر بر پوست تنش می نشست ، هنوز هم در دل به خود میگفت که این حقیقت ندارد ، میدانم یک روز خوب خواهد رسید !
و با امید به رهایی ، تن خود را به امید معجزه ای به ببر تقدیم میکرد ...
و من ، تن خود را به زمان بی رحم فروخته ام
اما روحم را خریدن نتوانی
و این همان امیدم در نهایت نا امیدی است
امید به ناجی ای که پرده های زمان را می درد ، سر میرسد و مرا با خود میبرد
میبرد به جایی بی مکان
جایی بی قید ، بی شرط ، بی همهمه
و من مهدیه ای میشوم بی دل ، بی نشان ، بی دغدغه
آه که با هر قلم کلمه ، کام تشنه ام از آب کام میگیرد ...
چه رمزی است که خوشبختی نزول کلمات به یکباره سر میرسند ، نمیدانم
اما ای کلمات بی بال ، پس ازین بیشتر بر روح خسته ام ظاهر شوید
بیشتر قلم را آغوش بگیرید تا من هم بتوانم آرام آرام بشمارم این نفس های به شماره افتاده را
...

تکرار با طعمی تازه

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

دلم میخواد یکی از مطلبای گذشته ام رو دوباره بعنوان پست جدید بذارم ... این مطلبو در حالی که خیلی تو عمق خودم بودم نوشتم ...

http://mahdie-inscriptions.blogspot.com/2009/12/blog-post_31.html

معبد یاد تو

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

هر بار

خواستم

که تو را آغاز کنم

چشمانم فرو ریخت و دلم لرزید

خواستم از تو بنویسم

خواستم شعرم از تو باشد

و هر بار ... نتوانستم

نتوانستم شروع نگاهت را به خاطر بیاورم

و ندانستم امتداد گرمای لبخندت بر دلم را چگونه توصیفی بیابم

تو همانی که برای شنیدنت ، باید به نگاهت گوش سپرد

تو همانی که تنها در سکوت ، نواختنت می توانم

تو همانی ، همان که کلام را برای از او گفتن یارایی نیست

همان که دوردست خیال امید است

...

به اسمت که میرسم ، ذهنم پاک میشود و دست هایم سست

دلم گرم میشود و تنم داغ

مکان فراموشی من هایم ، معبد یاد تو است

در تکرار تمنایت ، ریاضتی نهفته است که قدیسه ام میکند

و دست هایت معجزه ای برای معنای بودنم

...

روزی ، نت لبخندت را خواهم نوشت

صدای قلبت را خواهم نواخت

و فضای نگاهت را خواهم سرود

روزی ، غرق خواهم شد در دشت دل دریایی ات

و قاب خوشبختی را بر دیوار خانه خواهم آویخت

و آرامش را ، با دو بال کوچکی که تو هدیه دادی ، پرواز خواهم کرد

...

ساز دل

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

سازم در حال کوک شدن است
تا کوک نشود
خواندن نتوانم
...

به راستی عشق در کدامین خیابان شهر میتواند خوشبخت شود ؟

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

یک روز ،در روزگاری که یکی بود و یکی نبود
و آن یکی که بود من بودم و آن یکی که همیشه نبود تو
حوصله ام ، در حصارم سر رفت
نمیدانم تبدیل به زنی قوی شدم یا زنی ضعیف ( همان ضعیفه !)
فقط میدانستم خونسرد بودم ، مثل آتش زیر خاکستر
آرام و بی سر و صدا ، رفتم و عشق را در زنبیل قرمز یادگار مادربزرگ گذاشتم
و بردمش تا مثل بچه ای که سر راه میگذارند جایی بگذارمش
جایی بگذارمش تا شاید آنجا رشد کند و به خوشبختی برسد !
خیابان ها را گشتم ، کوچه ها ، پس کوچه ها ....
به راستی عشق در کدامین خیابان شهر میتواند خوشبخت شود ؟
آهی کشیدم .... عمیق
رهگذری از کنارم گذشت ، نان تازه در دست داشت و لبخندی بر لب
تصمیم ام را گرفتم
به دنبالش رفتم ، و زنبیل ام را پشت در خانه اش گذاشتم
به همین سادگی !
گرچه دیده ام که خیلی ها خیلی راحت تر ، از شر عشق خلاص میشوند
و یکهو شربتی چیزی میخورند و سقطش میکنند
اما من ...
اولش دلم نمی آمد ، دلم نمی آمد هدیه ی تو را جایی گم و گور کنم
عشقی که تو به من هدیه داده بودی را میگویم

اما بعد ... اما بعد که خیلی با خودم تنها شدم
همان موقع که نمیدانم زنی قوی بودم یا ضعیفه
به خودم گفتم دیگر عشق هدیه ای نمیخواهم
من از این حصار می روم ، از این شهر میروم
و به شهری میرسم که قدر عشق را بدانند
و مثل کادوهای روز ولنتاین که در همه جای شهر حراج میشود
عشق را برای هدیه از هر جایی نــخریده باشند
به شهری می رسم که عشق را بپرستند و برای عشق ،عشق قربانی کنند
آنگاه می توانم با خیالی آسوده
من هم عشق را هدیه دهم
...
میدانم از کارم چقدر عصبانی میشوی
شاید هم گریه کنی
گرچه همیشه میگویی " مرد که گریه نمیکند " ، اما همان موقع قطره اشکی از گوشه چشمت سرازیر میشود
اما باور کن ، وقتی آن روی زنانگی ام بلند میشود
دیگر هیچ کارش نمیتوانم بکنم
از آن دختر مهربان لبخند بر لب
به سنگی یخی تبدیل میشوم
که دیگر خودم هم نمیتوانم برای خودم پا در میانی کنم
آن روز تبدیل به کسی میشوم که تو به من خواهی گفت : دیگر نمیشناسمت !
من هم سری تکان میدهم و میگویم : میدانم همیشه همین طور است
همیشه وقتی میشناسیم و میفهمیم که دیر شده
و دیگر وقتی باقی نمانده ...
این داستان طولانی است
من هم درازش نمیکنم ، کوتاه میگویم ... اما تو بلند بخوانش
بلند بخوان ، و همیشه در ذهن داشته باش
مردم شهر ما به خیلی چیزها عادت میکنند
به ماندن ، به رفتن
دل سپردن ، دل کندن
به همه چیز
تو هم ، اگر میخواهی عشقت ، عادت نشود
آن را ، مثل گلی ، به قدر کفایت ، آب بده
و هرگز از گلت غافل نشو
...

پروانه شو

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

سقف آسمان بلند 
و من ، دستم کوتاه است
دستم به ماه نمی رسد 
ماهی که هر شب در پشت نقاب ابر ها پنهان و پنهان تر میشود 
و انگار دوست دارد به من بفهماند که هرگز دستم به او نخواهد رسید 
روزها شب میشوند 
و شب ها روز 
ماه ها و فصل ها میگذرند 
اما ... برای من همیشه زمستان است 
و گویی قرار نیست هرگز از این خواب گرم زمستانی بلند شوم 
طلسم جادوی این خواب 
جایی ، گوشه ای در این دنیا ، در دست کسی پنهان است 
کسی متعلق به شهری پشت دریاها 
کسی از جنس بلور 
کسی که شبیه هیچ کس نیست 
کسی که وسعت دلش در چشم هایش پیداست
کسی که خود نمیداند چگونه کلید قفل خوابم را به او سپرده اند 
کسی که میداند آنچه فکر میکند نمیداند را 
و نمیداند آنچه مطمئن است میداند 
شاید نداند که درونش میداند راه فردا را ، راه روشنی را 
شاید هم ... 
با همه ی اینها 
روزی میرسد 
یک روز بزرگ 
که او می آید 
شاید ، از حرم وجودش غرق شوم ، بسوزم 
شاید تاب نیاورم تحمل دیدارش را 
اما ... آن بی تابی را چشم انتظارم 
ذره ذره وجودم ، امید رسیدن به آرامش دست هایش را در دل می پروراند 
دست هایی که خورشید از یکی طلوع و در دیگری غروب میکند 
دست هایی که آنقدر سخاوتمند اند که همه ی غم هایم را در خود جا میدهند 
دست هایی که در میانشان نیست میشوم 
... 
آری ، روزی ، کسی می آید 
کسی که امید رهایی برای همه ی پرندگان بی بال است 
کسی که دور مینماید ، اما همین نزدیکی هاست 
همین نزدیکی هاست 
حسش میکنم 
... 
همین روزها می آید ، و در گوشم زمزمه میکند :

" زندگی رفتن به پای همان تپه ی آشناست ، زمانی که دست هایت را بالا برده ای و غرق شده ای در نور ، زمانی که وجود و عدم در زیر پاهایت سراسر کشیده شده اند و تو بی پروا از جاذبه ی زمین رو به آسمان رها می شوی ... "

لبخند ، پاکت ، تبریک ... وسعت خوشحالی؟

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

امروز ... روزیه که میخوام به خودم تبریک بگمش
شاید برای  خیلیا روز بزرگی نباشه
اما برای من یه روز به یاد موندنی میشه ...
گرچه قبلا ها وقتی بهش فکر میکردم ، تو دلم میگفتم وای یعنی اون روز چه جوریه ؟
اما امروز ... جور خاصی نبود ... مثله همیشه با طلوع شروع شد و روز شد و غروب شد و شب شد ...
مثله همیشه خیابونا ترافیک بود
دلم برات تنگ بود
ذهنم پر فکر های جورواجور بود
سلام هام به رنگ همیشه بودو پاسخ ها هم
هر چی سر جای خودش بود
اما ... همه چیز یهو شد
یه لبخند و یه پاکت و یه تبریک
و من ... پر از حسی که خالی میشدم و پر میشدم از زندگی
و تو دلم ، امیدوارانه ، به روزهایی از رنگ دگر سلام می دادم
روزهایی که همیشه برای ساختنشون کلی ارزو داشتم و دارم
و کلی براشون برنامه ریختم
اما گاهی ارزوها بی برنامه در میزنند
و اگر درو باز نکنی ... شاید دیگه هیچ وقت نیان
کنار همه ی خوشحالیای امروزم ... یه حسی دارم
" همه ی خوشحالیای زندگی یعنی همین جورین ؟ "
یهو میان و غافلگیرت میکنن و بعد هم عادی میشن ؟
کدوم حسه تو دنیا که بدست اوردنش تا همیشه قلبتو بلرزونه و هر لحظه که به داشتنش فکر میکنی از خوشحالی هیجان زده بشی؟
شاید خیلی چیزا .. شایدم هیچ چیز
جوابش ، فقط و فقط بستگی به خودت داره
به قلبت ، به روحت و وسعتش
هر چی وسیع تر باشه ، با چیزای به ظاهر کوچیکتر، خوشحال تر میشه ...
چون اون وقته که معنیه وسعتو می فهمه ...
می فهمه که شاید دنیا تو دستات جا نشه اما ... اما خب من که تو بغلت جا میشم !
میخندی ؟
به چی ؟
به اینکه معنیه وسعت تو بغل تو میتونه باشه ؟یا تو چشمات ؟
چشمات که داره این صفحه رو میخونه ؟
خب اگه میخندی بخند ، اما بعدش بهش فکر کن
معنیه وسعت همه ی حس ها ، فقط و فقط تو قلبته ...
باورم کن

اشکهایت را خدا پاک خواهد کرد

۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

انگشتانت ، همچو نسیم ، بر تن عریان پیانو می رقصید 
و من ، در تصور عمق هنر ، خیال می بافتم 
به عمر فکر کردم ، به روزگار .... و به تو 
و به زمانی که سردرگم یافتن دلیل عاشقی ات بودم 
و چه خوب گفتی پاسخم را : عشق دلیل نمی خواهد 
از آن روز ، آینه را دوست داشتم 
دوست داشتم در آن خیره شوم ، و غرق شوم در توهم سایه ی یکی شده ی کودکی معصوم و زنی تنها با خویشتن 
هیچ کس ، وسعت روح یک روسپی با قلبی پاک را نمیفهمد 
هیچ کس اعتراف های زنی که از عشق به چشیدن انتهای روح عریانی آدم ها شعر گناه می سراید را نشنیده است 
هیچ کس ، مثل من اینچنین محکم آرزوی عمری چندین باره نداشته تا بتواند پاسخ همه ی اشک ها را بدهد 
و هیچ کس ... نفهمید ... نفهمید آن لحظه را که در پشت نقاب لبخند خود خرد میشدم و دلداری ات میدادم : " گریه نکن ... زندگی همینه " 
آه که چقدر شعرهایم دلتنگ اند 
دلتنگ روزهایی که نیامده اند ، آرزوهایی که هرگز نخواهند رسید 
مگر ... 
مگر در دنیای دگر و روزهایی دگر 
شاید در شهر پرندگان 
نمی دانم 
برآورده شدن برخی آرزوها ، در ابعاد دنیا نمی گنجد 
و این همان معنی رنج بشریت است ! 
این روزها ... دلم کوچک شده است 
و یا شاید احساس کوچکی میکند 
احساس نا توانی 
دلم ، دلش میخواست می توانست برای تو کاری کند 
برای او 
برای همه 
دلم ، دلش میخواست هرگز آن لحظه های تحمل اشک تکرار نشوند 
دلم ، دلش میخواست بزرگ بود ... بزرگتر از خورشید 
من ، نمیدانم ، از کدامین شهر آمده ام 
اما ، در تن خوش پوش این ملک زمینی 
به دنبال زادگاهم میگردم 
و دلم ، دلش میخواست زادگاه همه را پیدا کند 
و همه را به خانه شان برساند 
حیف ... حیف که هنوز بزرگ نشده ام ! 
اما ، تو نگران نباش 
خدایی در این نزدیکی است ، او دستمان را میگیرد 
قول میدهم ، قول مردانه !

تسلسل آرزوها

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

یه روزی یه دوره ای یه جایی
دلت میره واسه تمنای رسیدن به یه چیزی یه کسی یه آرزویی
و وقتی ازون روز و دوره و مکان گذشت ... یا بهش رسیدی یا نه
اگه نرسیدی یا همچنان در آرزوشی و یا دیگه به آرزوهای به خیال خودت بزرگ تر فکر میکنی
اگه همچنان در آرزوش باشی یا براش تلاش میکنی و یا فقط در آرزوشی و خودتو تا زمانی که اون آرزو برات نشه هدف گذاشتی سر کار
اگه به اون آرزو رسیدی که یا از رسیدن بهش پشیمونی یا نیستی
اگه از رسیدن به اون آرزو پشیمون نباشی خیلی دیگه خوش بحالته اما بازم زندگی ادامه داره و هیچ وقت هیچی کافی نیست و تو باز در آرزویی دیگه به سر میبری
اگه از رسیدن بهش پشیمونی یا دنبال بدست اوردن آرزوی دیگه ای میری و یا نا امید با همون حالت میسازی
اگه نا امید با همون حالت بسازی نشون میده یا ادم ضعیفی هستی یا بیمار روحی
اگه ضعیفی که خیلی بد به حالته و تو محکوم میشی به زندگی اجباری ای که خودت برای خودت ساختی
اگه بیمار روحی بشی که یا میری دکتر خوب میشی و یا نمیری و همونجوری میمونی
اگه بری دکتر خوب بشی که باز سعی میکنی زندگیتو تغییر بدی و میری دنبال یه آرزوی دیگه
اگه نری دکتر یا دوباره تو دنیای بسته و غیر واقعی خودت‌، خودتو محکوم به زندگی میکنی یا تو دیوارای بسته تیمارستان محکوم به زندگی میکننت
حالا اگه بعد از به دست اوردن آرزویی که بعدش پشیمونت کرده به دنبال آرزوی دیگه بری که میری در پی تغییر و تو یا به اون آرزو میرسی یا نمی رسی
...
..!
زندگیه دیگه ... سخت نگیر !
اگه سخت بگیری ... و اگه سخت نگیری ...
به هر حال هر دوش میگذره
مهم اینه که چجوری بگذره ، مهم اینه وقتی یه روز و یه لحظه و یه جایی رسید که روز و لحظه و مکان آخر بود ، لبخند رو لبات باشه ... لبخندی از رضایت ...

دور دست من بن بست است

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

هر روز ... وقتی از بعضی روزها دورتر میشم ، حس میکنم از خودم دور شدم
دور و دور و دورتر
و کم کم نزدیک میشم به یه ادم جدید که سعی دارم بیشتر بشناسمش
ادمی که به دنیای خاکی شبیه تر میشه و دور میشه از روزهای بیخیالی که رو ابرا راه میرفت
زندگی عجیبه
...و عجیب سخت
...

حرکت از مدرنیسم به پست مدرنیسم

۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه

در دنیای امروز ، که خود مقدمه ای است در حال حرکت برای دنیای فردا ، نگاهی چند جانبه و چند بعدی به جهان و جهانیان انسان را همواره به این تفکر رهنمون میسازد که : چقدر علم خوب است !
امروزه در دنیایی زندگی میکنیم که چه توانایی فکر کردن بدان را داشته باشیم و چه خیر ، بسیار وسیع تر و عمیق تر از آن چیزی است که ذهن ما میتواند تصور کند و درک این مطلب جز با آگاهی و دانایی نسبت به خود و محیط پیرامونمان میسر نخواهد بود
در روزگاری که دولت مردانمان همواره مفاهیم حداقل سی سال پیش را به عنوان الگویی برای آینده قرار می دهند ، معانی به روز و با سرعتی غیر قابل تصور تغییر میکنند. زمانی که انسان ها در تلاش برای یافتن راهکاری برای توسعه دیدگاه پست مدرنیسم و یافتن ساختاری برای پیاده سازی آن هستند ، جهان سوم در کنکاش برای یافتن ساختارهایی مناسب برای مفهوم مدرنیسم است ؛ و چه قابل تامل است این موضوع که این تفکر در رفتار روزانه ی ما انسان ها با هم نیز نمودار است. برای روشن شدن و تفکر جدی حول این بحث ، بهتر است کمی در مورد ویژگی های پست مدرنیسم و تفاوت آن با پست مدرنیسم * آشنا شویم
گرگن ( gergen 1992 ) نویسنده ای است که سه ویژگی عمده را در مدرنیسم مطرح میکند :
نخستین ویژگی مدرنیسم نگاه مکتب عقلایی به انسان است ، بدین معنی که فرد در انتخاب ها و اعمالش همواره با ترازوی عقل مسائل را می سنجد و آنچه را که مطلوب است انتخاب میکند .
دومین ویژگی مدرنیسم تاکید بر آزمایش ، تجربه و مشاهده است ، در چنین فضایی وظیفه محقق یافتن معیارهای استاندارد و روابط علت و معلولی بین متغیر هاست .
سومین ویژگی مدرنیسم موضوع زبان و تاکید بر قدرت انتقال مفاهیم به وسیله ی آن است .
و اما در چگونگی پیدایش نهضت پست مدرنیسم اغلب نویسندگان معتقد اند که این مکتب مستقل از مکاتب قبلی تاسیس نشده بلکه در بستر مدرنیسم و با برشمردن ضعف های اساسی مدرنیسم در تحلیل مسایل بوده که این مکتب شکل گرفته است .
بطور مثال اولین ویژگی مدرنیسم عقل گرایی است ، اما به سادگی میتوانیم دریابیم که انسانی که با ترازوی عقل تمامی مسائل را بسنجد در واقعیت مصداق پیدا نمیکند؛ ویا دومین ویژگی مدرنیسم انسان را تا حدی موجودی واکنشی تعریف میکند و رفتار او را صرفا بر اساس یک محرک خارجی بجای مفاهیمی مثل اراده ، خواست و نیت محک میزند . در پست مدرنیسم توجه به عمل انسانها جایگزین توجه صرف به رفتار او میشود و عمل انسان واقعی تر شناخته میشود.
در مورد سومین ویژگی مدرنیسم ، پست مدرنیسم بیان میکند که زبان عمل را منعکس نمیکند بلکه خود نیز نوعی عمل است ، زبان زاییده ی فرهنگ است ، چگونه میتوانیم با زبانی که در هر فرهنگی شکل خاص خود را دارد به بیان موضوعی واحد بپردازیم و مطمئن باشیم که واقعیت را به دیگران انتقال داده ایم؟
کلمات محدودند و نمیتوان با آنها همه ی احساس را کامل بیان نمود ( بطور مثال ناراحتی دکتر شریعتی از عجز کلمات برای بیان احساسات به خوبی بیانگر این مساله است ) . اگر بپذیریم که انسان ها همواره عقلایی عمل میکنند ، باز هم میزان عقلایی بودن آنها متفاوت است . در چنین وضعیتی نمیتوانیم نظریه ها و قوانین کلی برای انسان عقلایی واحد وضع کنیم ، زیرا انسان ها در عین عقلایی بودن با یکدیگر متفاوت اند و برای توصیف آنها باید هر کدام را به تنهایی در نظر بگیریم . پست مدرنیسم ها مخالف بیان نظریه های جهان شمول و کلی بوده و یکسان سازی انسان ها را امری غیر علمی میدانند. اگر کمی عمیق تر به مساله نگاه کنیم متوجه میشویم که چرا گاهی حتی مذاکرات و صحبت های مکرر دو نفر و یا حتی دو کشور ( بطور مثال ایران و آمریکا )هرگز به جایی نمیرسند و برخی مسایل همواره لاینحل باقی می مانند . اصولا در گفتمان دو سویه از دو شیوه میتوان استفاده کرد :
یکی گفتمان نظری ( theoretical discourse )
و یا گفتمان عملی ( practical discourse )
در گفتمان نظری طرفین میکوشند تا با اتکا بر نظر خود بر دیگری غلبه کنند و نظر خود را به کرسی بنشانند ( آنچه امروز مصداقش را فراوان میبینیم ) ولی در گفتمان عملی هدف یافتن حقیقیت است و طرفین مشتاقند با کمک به کشف حقیقت نایل آیند . و اینگونه است که گاهی انسانهایی که خود را بسیار متفکر و عمیق می پندارند در ذهن خود دور میزنند و هیچ گاه به ححقیقت دست نمی یابند ، چرا که حاضر نیستند بنابر بسیاری عوامل ( همچون تعصب ، خودخواهی ، نادانی و ... ) وسعت تفکر خود را افزایش داده و مسایل را چند جانبه بنگرند و به انسان به عنوان موجودی سیستمی نگاه نکرده و هر کس را آنگونه که هست به تصویر بکشند و نه آنگونه که میخواهند ؛.
و چه بسیارند افرادی که میشناسیم ( از جمله خود ما ) که رفتار انسان ها را بر پایه ی علت و معلولی متناسب با ذهن خودشان میسنجند . به این جملات دقت کنید :
دوسم نداره چون اگر دوسم داشت فلان کار را نمیکرد
او در مورد من منفی فکر میکند پس منفی باف است
مذهب او مذهب من نیست پس افکاری غلط دارد
او مرا نخواست پس من خواستنی نیستم
ازدواج او موفق بود پس آدم خوش شانسی است !!!
و....
و هزاران جمله ازین قبیل که در فرهنگ عامه می توان به عنوان جملات " خاله زنک ها " یاد کرد !
والبته که بسیاری از چنین تفکراتی نتیجه ذهن بسته و انتزاعی و نابالغ و یا گاها بیمار است
سیاستمدارانی که نماینده ما محسوب میشوند دم از مدیریت جهانی می زنند در حالی که انسانهایی که میخواهند بر آنها مدیریت کنند ( !! ) را به کل قبول ندارند ، به این دلیل که همچون آنها فکر نمیکنند. از دیدگاه این افراد انسان و جهان هم مثل ذهن آنها تک بعدی و دارای ساختاری یکسان و ثابت است.
نمونه ی کوچک این تفکر در سازمان هایمان کاملا مشهود و هویداست که چگونه ساختارهای بروکراسی و دیوان سالارانه حاکم شده اند و برای رهایی از یک وضعیت نامطلوب باید ابتدا از وضعیت نامطلوب دیگری خارج شویم . دقت کنید چگونه ذهن بسته موجب مشکلات فرهنگی ، و مشکلات فرهنگی موجب مشکلات اقتصادی ، سیاسی و اجتماعی شده و چه بسا تنها راه رهایی امروزه کسب مداوم دانایی و دانش و حرکت از مدرنیسم به سوی پست مدرنیسم باشد . حرکتی که در آن قالب های کهنه ذهنی را دور ریخته و جهان را عاری از تعصب و معیارهای فردی ببینیم .
باشد که روزی بجای وفق دائم خود با محیط ، محیط را مداوم بر وفق خود تغییر دهیم




-------------------------------------------------------------------------------

* توضیحات تعاریف مدرنیسم و پست مدرنیسم از کتاب مدیریت عمومی - دکتر مهدی الوانی

راز ستاره ها

همیشه
در میان هزاره های نا امیدی
کور سوی امید به ناگه ظاهر میشود
و تو پر میشوی
و روشن
خودت هم می مانی چرا تا بحال در این تاریکی به نور فانوس توجه نکرده بودی و همیشه فکر می کردی که آن تنها یک ستاره ای است در دور دست ها !
من ، امروز ، یک ستاره چیدم !
و یک رازی که همیشه میدانستم اما نمی فهمیدم را کشف کردم
اینکه به همه چیز خوب نگاه کنم
خوبه خوب
و هرگز از کنار جزئیات زندگی به راحتی رد نشوم
که کل نماد است و زیبایی در جزء
هر گاه خوب دیدی
هر گاه کامل نگاه کردی
هرگاه درک کردی که هر چیز و هر کس چون منشور چندین و چند وجه دارد
و اینکه اگر هزار وجهی هم باشد باز هم جلو خورشید تابان نور میتاباند و نور
و هر گاه فهمیدی که این دنیا سراسر نور است
هر گاه انسانها را از روی رنگ نورشان شناختی
و شناختی کسی که با او هفت رنگ میشوی
و هر گاه دانستی میدانی
...
در آن زمان ، در دل یادم کن ، و بدان که همرازیم
...

جدال سخت

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

روز میز ، یک ظرف بود 
توی ظرف ، یک مقدار پودر باقی مانده از نان باگت 
و ظرف ، آرووم و بی صدا روی میز برای خودش نشسته بود 
کنار میز ، من بودم ، منی که دستم یک کتاب بود و داشتم برای خودم مثلا کتاب میخوندم 
روی زمین ، اول هیچ چیز نبود بجز یه سوراخ کوچولوی کوچولو اون ته 
یه کم که گذشت ، یه صفی از یه عالم موجود ریز سرباز ( همون مورچه سیاه ها که وقتی دلم برات تنگ میشه میگم دلم برات قد اونا شده ! ) روی زمین به راه افتاد 
یه سری مورچه که اول خنگ به نظر میرسن ، اما وقتی دقت کنی میبینی خیلی از بعضی آدمهایی که صدها برابر اونا فقط اندازه ی مغزشونه باهوش ترن ! 
دو سه تاشون به زحمت یه عالم راه رو تا پایه ی میز پیاده روی کردن و اومدن و اومدن و اومدن ... تا رسیدن دم ظرف
مورچه ها اول دور هم جمع شدن و یه کم مشورت کردن ، بعد هر کدوم از یه طرف ظرف شروع کرد به کوه نوردی 
یکی شون اول شد ! ، فاتح یکی از خرده های نقطه مانند نان 
خرده نان رو گذاشت رو کولشو یه نگاه به سر پایینی کرد ... حالا وقت برگشت بود
دیگه بماند قصه ی تراژدی جدال سخت مورچه برای بازگشت به خونه و دانه ای که هی از حملش خسته میشد و یه کم استراحت می ایستاد تا استراحت کنه و باز راه درازی که انگار نمیخواست تموم بشه 
... 
تو همه ی این مدت ، فقط دلم می خواست یه لحظه مورچه ها حرفمو می فهمیدن و بهشون میگفتم بابا توروخدا این همه زحمت نکشین !! ، بذارین من خودم یه نون درسته رو کنار لونتون خورد می کنم بیایید بردارید ببرید تو ! 
یه کم که فکر کردم ، احساس کردم حتی اگه مورچه ها حرفمم می فهمیدن ، قبولش نمی کردن ... اونها با این عادت به دنیا اومدن ، بزرگ شدن و زندگی کردن ... و زندگی بی تلاش براشون بی معنیه 
بازم به مورچه ها که به یه چیز مفید عادت کردن ، ما آدم ها چی بگیم که به عادت کردن هم عادت کردیم  !

...


چای کیسه ای !

۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه

جهان ، پر از رمز و راز است

هر کس در گوشه ای از این کره ی زیبای گرد ، رازی کشف می کند

و هر کس به تعداد رازهای کشف شده اش لبخندهای مختلف دارد

و من ، همواره در این فکر که کجا را می توان خوب نگاه کرد و رازی نیافت؟

عمق راز جهان می تواند در چشمان تو باشد

عمق راز جهان می تواند در تعداد تپش های قلبم و ساز نفس هایم باشد

عمق راز جهان می تواند در نوای باران باشد

...

و چه زیباست که می دانم تا هرگاه قلم بنویسد میتوانم "عمق راز جهان" نام ببرم

و امروز ، یکی از همین عمق رازهای جهان در یک چیز عجیب بود : چای کیسه ای !

همه ی ما انسان ها شبیه چای کیسه ای هستیم

میدانستی !؟

همه یک محافظ ظاهری و یک صورت داریم

اما معنایمان ، بویمان از آن است که درونمان نهفته است

یکی شبیه چای کیسه ای میوه ای است با طعم سیب سرخ

دیگری کمی ترش تر است ، و صورتی تر ، مثل آلبالو

و یکی ، مثل چای سیاه و ادویه پر رمز

پر از طعم های ناشناخته و زیبا

که ترکیبشان می شود سمفونی روحش

فقط ... باید مراقب بود

چای کیسه ای هم باید خوب دم بکشد ، باید اول خوب حسش کنی ، باید دوستش داشته باشی تا طعم واقعی خود را به تو نشان دهد

آه که چقدر حرف ها میتوان زد راجع به چای

چقدر رازدار است این کلمه ی نجیب !

ترکیب حروفش ، مثل خودش محجوب و بی ریا است

و چه زیباست که ذات هر آنچه انسان را می توان بدان تشبیه کرد پاک و پر معنا است

...



-------------------------------------------------------------

پی نوشت :

ترکیب چای ادویه عبارتست از زنجبیل ، هل ، دارچین ،میخک ، شکر قهوه ای ، چای سیاه و سفید

طعمی که باید هر جرعه را لمس کرد

...

ساقی بیا جامم تهی است

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

این همه راه
این همه سال
این همه ثانیه هایی که نمی گذشتند و نمی گذرند
همه و همه
را پیش پایم گذاشتی
برای فهماندن آنکه جز تو کسی را ندارم؟
حال که فهمیدم ، حال که میدانم ، حال که این معنا را گریستم
کمکم کن !
که دستم کوتاه است و راه دراز
که ناتوانم ... ناتوان
در این دیار بی کسی ، کسم باش ، امیدم باش و فریادم باش
که جامم بس تهی است و تا مستی پیمانه ها مانده
تنها تو ماندی ، بنوشانم ، سیرابم کن
...

درد دل

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

من و تو گاهی وقتا تو زندگی فقط در حال رفتنیم ، هر روز و همیشه فقط داریم میریم و میریم و میریم و یه چشممون به آیندس و یه دلمون پیش خاطرات گذشته ...

اونقدر میریم که همین رفتن هم میشه عادت ، میشه جزئی از همون روزمرگی

اما ... یه روز ، یه جا یه وقتی که غرق شدی تو همه ی رویاهای آینده و دلخوشی های گذشته ، به خودت میای و میبینی تو این دنیا هیچ چیز حقیقی نیست ، به خودت میای و میبینی هیچ کس نیست ، هیچ کس ! تویی و خدای خودت

آدمها همه کنارتن ، دارن از تو و از کنار تو عبور می کنن اما بازم تو تنهایی و خودتی و عقربه های ساعت

همه ی کسانی که برای تو " کس " بودند امروز فقط مثل همسایه ای میشن که یه دیوار با هم فاصله دارید اما سهم مشترکتون تنها یه لبخند تصنعیه !

بعضیا اسم اون لحظه ای که یهو می ایستی و و می فهمی تو این دنیا چقدر غریب و تنهایی رو بزرگ شدن میذارن ! ، انگار فقط این لحظه هاس که از عادت ها خارجن ، همین وقتاس که دلت میخواد ببری ... دلت میخواد اونقدر بدوی تا برسی به یه چمنزار و خالی از همه چی فقط روش دراز بکشی و به آسمان پر ستاره نگاه کنی و حس کنی هیچ چیز از همون اول هم مهم نبوده !

تو این دنیای شلوغ یکی بود همیشه با لبخند بهم میگفت " ببین منو اینجوری نگاه نکن ، من یه روز رمز عالمو میفهمم " ، بعد رفت سراغ عکاسی ... از خال تن کفشدوزک عکس میگرفت ، از قوس گلبرگ ها ، از نگاه ها ، از گندم زار ، از رقص شاخه ها ، از دانه های شن ، از لبخند ها ، از گربه ها ، از دریا ، آسمون ، آدمها ... خلاصه از هر چی که فکرشو نمیکنی اون یه کلکسیون عکس داشت

یه روز عکساشو نگاه میکردم ، ازش پرسیدم خب رمز عالم و معنی زندگی رو تو یکی ازین عکسات نشونم بده؟

نگاهم کرد ، عینکشو برداشت و چشماشو مالوند و دوباره عینکشو گذاشت ، انگار داشت فکر میکرد تا یه چیزی یادش بیاد ، قیافش یه طوری بود : نه نا امید ، نه امید وار !

بهم گفت اون عکسو نگاه کن ، آره همون که اونجاس ، می بینی ؟ یه چمنزار نرم پای دامنه کوه سخت

گفتم : خب؟

گفت : دقت کن ، دیگه چی می بینی؟

گفتم : هیچی ! فقط چمنزار و چمنزار تا برسی به کوه

لبخند زد ، بعدش گفت : میدونی زندگی مثله باده ! نمیشه ازش عکس گرفت ، فقط میشه تاثیرشو دید ...اسم این عکس باده ، ببین همه ی چمنها به یه سمت خم شدن ، به سمتی که باد وزیده ، تا برسی به کوهی که باد توش پیچیده

زندگی ظاهرش فقط یه کلمه است ، اما معنایی که به همه چی میده یه دنیاس ، معناش میشه همه ی عکسای من ، همه ی عکسای من که از زندگی تاثیر گرفتن....

اون روز غرق حرفای اون آدم شدم ، انگار تو همون لحظه که چشماشو مالید و فکر کرد ذوب شدم و هنوزم وقتی یادم میفته داغ میشم ... دوست خوبی بود ، هنوزم عکس میگیره ، از همه چی ، هرچی فکرشو نمیکنی ، هرچی که هیچ وقت جایزه نمیگیره !

همیشه فکر میکردم اون چقدر خوب تونسته از در رفتن از زندگی به معنای زندگی برسه ... در رفتن از همه چی ،از این همه هیاهو میون خبرهای داغی که به تاریخ میپیوندن ، در رفتن از همه کسایی که یه روزی فکر میکردی همیشه دوستت دارن و پشتیبانتن ، در رفتن از باید و نباید های بی معنا، در رفتن از همه چی ، میفهمی؟ همه چی!

گاهی فکر میکنم زیبایی های زندگی زیر دنیا مدفون شدن ، نه زیر زمین ها ، نه! انگار یه لایه ای نامرئی کشیدن رو همه چی ، یه چیزی مثل این کاورهای نامرئی ضد ضربه ! فقط کافیه ناخنتو بندازی زیرش و آروم برش داری تا دنیای واقعی و زیبایی هاش برات مجسم شه

حالا که فهمیدی دیگه هی ازم نپرس چرا مدام دستات تو محلول آبلیمو و عسله ، دارم ناخن هامو بلند میکنم !

بیا

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

بیا

بیا که با آمدنت رها شوم

بیا که جام تن ترک خورد در تنهایی

بیا که با امدنت ساقی شوم و پیمانه دهم تو را دم به دم

بیا که نشانت در قلبم زخمی ترک خورده شده

بیا که چشمانم در نبودت میگرید مدام

...

ببین

ببین که چگونه آمدنت سرشارم میکند

ببین که خوابم نمیبرد بی نوازش چشمانت

ببین که خالی ام بی تو ، نیستم ، هیچم

بیا تا سراسر من شوم

بسان بادکنکی رقصنده در باد ...

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

بعضی ها اینطوری اند دیگر !

مصلحتی زندگی میکنند

مصلحتی می آیند ، مصلحتی می روند

مصلحتی مهربانی میکنند ، مصلحتی دروغ میگویند

هرجا صلاحشان باشد می نشینند و هر حرفی که صلاحشان باشد میشنوند

بطور کلی اهم رویدادهای روز برایشان جهت وزش باد است

اگر باد ملایم بوزد قدیس اند واگر طوفان شود بدکاره

و توجیه این تلاطم پر هیاهو برایشان همان اصل اول روانشناسی است : خودخواهی !

التزام خودخواهی برای موجودیتی مثل انسان ، بدیهی تر از التزام دم به اکسیژن است

اما بقول شازده کوچولو آنچه اصل است از دیده پنهان است

و در اینجا آنچه فقط حس می شود و دیده نمی شود حفظ تعادل است

و اصل تعادل ، هرگز نمی پذیرد ، که بسان برگی در باد به رقص آیی و از رقص خود به نام طبیعت انسانی یاد کنی

پس هان ای مصلحت اندیش سبک وزن رقصنده در باد : به خود آی تا ز خود در آیی

عادت می کنیم

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

نگاهت را ، میان مه غلیظی که در نگاهت سایه افکنده
دنبال میکنی
و به یک جفت ردپا میرسی
ردپای یک زن ، و یک مرد
صحنه حاضر است ، وتو ناظری
مشاجره ، بحث ، منم منم های در قالب بخاطر تو و بخاطر زندگی
نقاب هایی که کنار می روند
مردی که خسته است
زنی که سردرگم خویش است
آتش فروکش میکند ، بحث با نوازش به پایان می رسد
هیچ چیز حل نشد و هیچ کس نفهمید از ابتدا چه چیزی حل نشده بود
اما لحظه ای که کلید چراغ خواب را میزنی دیگر هیچ چیز مهم نیست
صبح است ، زن از دیشب فقط لحظه ی آخر را به یاد دارد
به قصه ی تکرار فکر میکند :
دوشی که باید بگیرد ،
صبحانه ای که باید حاضر کند
و روزی که نماینده ی دسته ی همه ی روزهای دیگر است
و دوباره ها و چند باره ها
مه ای که در سکانس آخر با دود سیگاری بی هدف غلیظ تر می شود
و نشان رد پاها را در خود گم می کند
...

زندان ماکیان

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

در آن دور دست ها
جایی میان نور و تاریکی
کودکی نشسته و میگرید آرام ، آرام
و کس نمیداند ، که گریه ی کودکی میتواند از " درد " باشد
دردی که روحش را آزار میدهد و نه جسمش را
مردم می آیند و می روند
و هر از گاهی ، دستی بر سرش می کشند
کودک ؟ چرا می گریی ؟
نکند گم شده ای در این میان ؟
گرسنه ای برای نان ؟
نداری تو یک همزبان ؟
دعوات شده با بچه ها ؟
سردت شده تو این هوا ؟
...
و مردم می پرسند و می پرسند و می پرسند
و کودک تنها نگاهی میکند و بعد به گریه ادامه می دهد
تا زمانی ، که پیرمرد موی بلند ریش سپید
به سمت کودک رفت ، اما هیچ سوالی نکرد
کودک را با ولعی نا تمام تماشا میکرد
و ناگهان ، کنار کودک نشست و با تمام وجود گریه سر داد
کودک با تعجب ، اشکهایش را پاک کرد و از پیر پرسید
پیرمرد مهربان ، تو چرا می گریی ؟
پیر جواب داد : " ناگهان دلم برای روزهایی که راحت و بی قید می گریستم تنگ شد "
و پرسید : تو چرا گریه میکنی کودک زیبا ؟
کودک پاسخ داد : " دلم برای روزهایی که دلیلی برای گریه وجود نداشته باشد تنگ شده است "
وقتی هنوز مدرسه نمی رفتم ، تمام آرزویم این بود که روزی شبیه پرندگان آسمان به پرواز در آیم و بروم هر کجا که میخواهم و باید بروم ، همیشه نگاهم به آسمان بود طوری که هیچ وقت حواسم به جلوی پایم نبود و زمین میخوردم ، اما دوباره می ایستادم و همچنان از دیدن آسمان سیر نمیشدم ...
هر روز پرندگان را نگاه میکردم تا راز پرواز را بیاموزم ... تا روزی که ...
پیرمرد سراپا گوش بود : تا چه روزی ؟
کودک چشمانش را به سیاهی مردمک چشم پیرمرد دوخت و پاسخ داد :
تا روزی که فهمیدم " هرگز یک کبوتر نمیتواند در میان مرغ ها پریدن بیاموزد ! "
جوجه ی کفتری که مادرش را از دست داده بود به مرغمان سپردم ، تا از او مثل جوجه های خودش نگهداری کند ، اما ... کبوتر کوچکم با وجود بالهای زیبایش ، هرگز پرواز را نیاموخت و کارش شده مثل مرغان از زمین دانه برچیدن و برای خروس ها خودنمایی کردن ! ... و نه دیگر پرواز را به خاطر دارد و نه به آن اهمیت می دهد ...
پیرمرد مهربان ، من میترسم ! می ترسم که سرنوشتی همچون جوجه کبوترم داشته باشم و در میان مرغان پرواز را از خاطر ببرم ...
پیرمرد سری تکان داد ، او متاسف بود ... برای چه ؟ برای که ؟ برای خودش ؟ برای دیگران ؟ برای کبوتری که پرواز نیاموخت ؟ برای مرغانی که پرنده اند اما نمی پرند ؟ خودش هم نمیدانست !
زیر لب زمزمه کرد :

" مرغ کو اندر قفس زندانی است
می نجوید رستن از نادانی است "

عشق ، واژه ای آشنا اما مجهول

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

آنچه اصل است ، همیشه مثل ریشه اصلی ترین بخش است ... و اصل و ریشه ما واژه ی غریب و آشنایی است به نام عشق
بعد از این همه سال ( به قدمت وجود بشر ) احساس این کلمه و صحبت و سخن راندن درباره اش ، انسانها بدین نتیجه رسیده اند که : به تعداد آدم های روی زمین برای عشق تعریف وجود دارد !
نمیتوان به سادگی از این جمله گذشت : تعریف برای یک کلمه مگر چقدر میتواند پیچیده باشد؟
دلیل این پیچیدگی هیچ نمیتواند باشد جز کنش و واکنش دو بخش وجودی انسان یعنی روح و نفس .
روح همیشه مایل است به ذات خود بازگردد و متعالی شود ، برای همین است که در گفتگوهای تنهایی هر فرد روح سعی دارد فرد را آگاه نماید و وجود نفس را به وی هشدار دهد و بگوید ما هر دو هستیم ، اما من همان معنی ام و نفس صورتی بیش نیست ... این همان لحظه هایی است که " آنکه میداند " وجودمان به ما تلنگری میزند و ما گاهی از کنارش به سادگی و یا حتی بی توجهی رد می شویم ، و البته که بی توجهی به " آنکه میداند وجودمان " موجب افتادن در سرازیری روحی خواهد بود .
از طرفی ما انسانیم و هر چه باشد بخشی دیگر را نمیتوانیم انکار کنیم : نفس
تفاوت اعتقادی انسانها برمیزان غلبه روح بر نفس و یا بالعکس میباشد ؛ و اگر در تعادل میان این دو باشی ، به تعادل و آرامش خواهی رسید ، و دگر هیچ چیز را مطلق نخواهی گریست و همه چیز معانی تعالی نسبی در وجودت خواهند داشت و هرگز بدی را جز به عنوان خوبی نخواهی دید و برایت خوب و بد و زشت و زیبا و تاریک و روشن و همه ی اضداد تنها یکی خواهند بود برای نشانی بر وجود وحدت .
و عشق نیز میان مردمی که همواره روح و نفسی در جدال دارند شناور است .
یکی عشق را بدون لذت جویی جنسی نمیبیند و نمیشناسد و دیگری لذت جویی جنسی را ضربه و یا مانعی بر سر راه عشق می یابد ، یکی عشق را در دوری و جدایی معنی میکند و دیگری در بهم رسیدن ، برای برخی عشق فقط در صورت دو طرفه بودن وجود خواهد داشت و برای برخی یک طرفه عاشق شدن هم دنیایی است ، عده ای عشق را دروغ میپندارند و عده ای برایش تعدد قایل اند ، عده ای برای عشق هم اما و اگر تعیین می کنند و عشقشان کسی خواهد بود که آنها را ارضا نماید و در خدمت آنها باشد و از وی سیراب شوند ... در جایی عشق تنها به عالم الوهیت مرتبط است و در جایی تنها میان زن و مرد و یا زنان و مردان معنی میشود ، و البته معانی و تعاریف بی پایانی که خود شما گواه بهترین مثال ها هستید ...
اگر وجود انسان را بررسی کنید ، خیلی چیزها و خیلی دوگانگی ها طبیعی مینماید : انسانها بالفطره با اندازه های گوناگون خودخواهند ، خودخواهی نه به معنی منفی بلکه به آن معنی که همه ی چیزهای نیک را برای وجود خود آرزومندند و مثل کسی که هنگام انتخاب همسر هم زیبایی درون و هم زیبایی بیرون و هم رفاه مادی هم رفاه عاطفی و معنوی را با هم سراغ میگیرد و نمیتواند از هیچ کدام به نفع دیگری بطور کامل چشم پوشی نماید ( و اگر نمود بدانید ذهنش در جایی او را مشغول به آرزویی تازه نموده است : اگر پول ندارد عوضش تا آخر عمر دوستت دارد ، شاید پولدار هم شدی ، اصلا همینکه پول ندارد و تو همسرش میشوی میفهمد که تو چقدر خوب و بزرگواری و برای همین همیشه قدرت را میداند ... و بازیهای دیگر ذهن مثل این )
برای همین است که در انتخاب عشقی پایدار ، نمیتوانیم تنها به چند مورد توجه کنیم و اگر اصلا بدون فکر و توجه عاشق شدیم ، نمیتوانیم فرد را همانطور که هست قبول کنیم و با ناچار ذهن از او برای خود فردی ایدا آل میسازد و سعی میکند او را مثل افکارش نماید ( و نه اینکه افکارش را با وی تطبیق دهد ) و چون تغییر انسانها به شکلی که ما میخواهیم امری تقریبا غیر ممکن مینماید ، ذهن شکست میخورد و فکر میکند که او اصلا آنطور نیست که فکر میکرد و از تلاش بیهوده خسته شده و به این نتیجه میرسد که یا عشق دروغ است ، یا معشوق بی وفاست و یا انتخابم اشتباه بوده ...
عشق گاهی سرزده و گاهی هم درزده وارد میشود ، اما مهم این است که بالاخره در زندگی هر انسانی وارد میشود ، و چیزی که این روزها رواج پیدا کرده است این است که عاشقان یا تنهایند ، یا ازدواج کرده اند و عشقشان کمرنگ شده و یا از بین رفته است .
تنها در این میان معدود کسانی به عشق پایدار میرسند، کسانی که اولا ذات وجود خود را بشناسند ، از ذهن و بازیهایش ، روح و زیبایی هایش و نفس و خواسته هایش آگاهی یابند . البته پس از شناخت نسبی خود سعی در شناخت دیگری نمایند تا نخواهند فرد مورد علاقه خود را بسازند و اینگونه معشوق و عشق را در قفسی تنگ زندانی نمایند ...
حتی برای رسیدن به عشق هم راه اصلی آگاهی است ، آگاهی از وجودمان به ما در بوجود آمدن تعادل در جسم و روح و تفکراتمان کمک مینماید و تعادل اصلی است که در آن میتوان هم به عشق ماورا دست یافت و هم به عشق زمینی ، میتوان در اوج حس رابطه جنسی و لذت جویی زمینی به دنیای ماورا و خدا گونه پا گذاشت ، با تعادل میتوان هر دو را در نهایت داشت و حس کرد ، میتوان در اوج بی نیازی نیازمند معشوق بود ، میتوان خوبیها و بدی ها را با هم دید و باز هم عشق ورزید ، می توان ...
با شناخت حقیقی خود ، همه چیز را میتوان شناخت و حس کرد
...
...

اسباب کشی . سلام تازه

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

سلام
بالاخره شد و من هم اسباب کشی کردم
همینجا از میلاد عزیز ( مرد تنهای شب ) و وب3 بابت کمک به این اسباب کشی تشکر میکنم
وای احساس سبکی دارم
امیدوارم همچنان مهدیه قدیمی رو در دل نوشته های جدید همراهی کنید ...

سوال ؟!

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

اگه شما جای من بودین و بهتون میگفتن یکی از مطلبای وبلاگتو بفرست برای چاپ ، کدوم مطلبو انتخاب میکردین ؟


میدونم سوال سختی پرسیدم چون لازمه پاسخش یه نگاهی کلی به ارشیومه ، اما با پاسختون خیلی کمکم میکنید


ممنون پیشاپیش ...


و اما موضوعی که ذهنمو مشغول کرده :


این جمله رو در یک کتاب معتبر خوندم ، از مولوی :


خداوند میفرماید : گنجی نهان بودم ، دوست داشتم شناخته شوم ، بنابر این عالم را آفریدم تا شناخته شوم . هدف خلقت اظهار است .


اگه خدا بی نیازه ، این خودنمایی و اظهار خود چه معنی میده ؟


 


-----------------------------------------------------------


دوستان عزیزم :


بجز بخش عمومی پاسخ کامنت ها ، من تنها از طریق ایمیل میتونم پاسخگوی شما باشم ، پس اگر سوالی داشتید لطفا ایمیل خودتون رو هم برام بذارید .


ایمیل من : mahdiyeh_ag@yahoo.com


ممنونم


 

من و لایه هایم

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

در یک کهکشان بی سر وته ، یک ( چیز ، موجود ، جسم ؟! ) گردی است به نام زمین .


زمین در مقابل کهکشان بسیار کوچک و در مقابل انسانها بسیار بزرگ می نماید ،


و روی زمین موجوداتی دوپا با دو چشم و دو گوش اما یک زبان و یک قلب زندگی میکنند به نام " انسان "


و این انسانها چیزی دارند به نام روح ؛ که وسعت روح در مقابل کهکشان و زمین و هر چه در آن است بسیار بزرگتر است ، و یک " چیز " معمولا هر چه از نظر موجودیت وسیعتر باشد ملزم به پیچیدگی های بیشتری است ، مثل موجودیت وسیع یک اتم با پیچیدگی های خاص خودش .


بنابر این سخت نیست تصور کنیم پیچیدگی های روح انسانی هر چند ساده را ...


من هم انسانم !


وقتی کودک بودم یک لایه بیشتر نداشتم ،


و این سیر صعودی لایه دار شدنم تا زمانی که سنم را ٢٠ سال نامیدند ، زیاد سریع نبود


وقتی ١۵ ساله بودم دنیا را مثل خودم یک لایه می دیدم


و هر چقدر معلم جغرافیمان تلاش کرد پوسته ، گوشته ، هسته را یادم دهد ، نتوانست !


١٩ ساله که شدم ، دیگر میدانستم زمین چند لایه است و آدمها نیز هم


اما فقط میدانستم ! و هرگز حسش نکرده بودم


تا آن زمان ...


آن زمان که عشق و سیاست در هم آمیخت


و من هر روز به خودم میگفتم صبور باش ، این نیز بگذرد ...


هر چقدر فکر میکنم ، نمیدانم چه شد و از کجا شروع شد


زمانی که تصمیم گرفتم خودم بر علیه خودم شورش کنم


من خشمگین بودم


آری از یک لایگی خودم و ناتوانی ام در برابر سایه ی لایه های دیگران خشمگین بودم


و اینگونه شد که به خودم اعلان جنگ دادم


و جنگ من با خودم شروع شد


بر سر عشق فریاد زدم و عشق به همه چیز را از دلم بیرون راندم


به هر چه ایمان خندیدم و آنها را هذیان نامیدم


بخاطر دروغ نزدیکترین کسانم عصیان کردم و به دروغگویی بزرگ تبدیل شدم


و هر روز به خودم دروغ گفتم


" آن که میداند "  درونم را به دادگاه کشاندم


و او را بخاطر اینکه هرگز ساکت نمیشد متهم کردم


و چه با وفا بود او که همچنان هرگز ساکت نشد ...


تصمیم گرفتم که دیگر هیچ چیز برایم مهم نباشد


و بدین ترتیب آرام آرام تمام شدن خودم را به نظاره نشستم


اما یک روز ...


همان روزی که میان مردم بیگانه روی زمین و رو به آسمان نشستم و گریستم


و گریستم و گریستم و گریستم


بر سر قبر مهدیه ای که تازه مردنش را فهمیده بودم ...


 " آن که میداند "  وجودم آن روز خوشحال بود


خوشحال از اینکه بالاخره " بودنم " ، بزرگترین موهبت هستی را حس کرده ام


و این تازه شروعش بود


اول راهی سخت


که رنج سختی اش گاهی زیادی بر دست هایم سنگینی می کند


و امروز من ٢٣ سال و ٢ ماه و ٢٣ روز دارم


وجودم پر از لایه است ، لایه هایی که به ۴ دسته تقسیم شده اند و هر دسته ماهی یکبار خودی نشان می دهند ...


و خوشحال میشوم ، از اینکه گاهی ، آشنایی ، یکی از من های وجودم را میشناسد و به او سلام میدهد


و گاهی غمگین ام ، از آدم هایی که میگویند مرا و تمام لایه های مرا خوب میشناسند ، اما دورترین ها همان ها هستند ...


من و لایه هایم در میان صفحات این وبلاگ تنهاییم ، وقت کردی با لایه هایت سری به ما بزن


                                        ...

زیبایی ریشه ها ... و حس باغچه

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

حجم سنگین زندگی


باعث شده بیشتر به بودنم بیاندیشم


و بیشتر احساسش کنم


من ، هر روز


تمام باغچه را میکنم و  خاکش را بیرون میریزم


ریشه ی گل ها را نوازش میکنم


و بعد ، طی یک مراسم سکوت ،


گل ها را به خانه شان بازمیگردانم


و بدین ترنیب آنها روز به روز با طراوت تر میشوند


چون هر روز بیشتر ارزش خاک زیر پای خود را احساس میکنند


و می فهمند که با آنکه تمام زیبایی باغچه به گل هایش است ،


وکسی به زیبایی خاک توجهی ندارد


اما مادر باغچه خاک است ...


آری گل ها میفهمند که آنها فقط تجلی زیبایی هستند


و زیبایی واقعی در دیگر سو است ، جایی که هیچ کس نمی بیند


مگر کسانی که حسش کنند


اگر دست من بود ، بعد از اینکه گلها باز شدند ،


آنها را سر و ته میکاشتم ،


تا کمی بتوانم از ریشه ها قدر دانی کنم


و بهشان بفهمانم که چقدر مهم هستند


تا وقتی کله ی گل زیبا به خاک خورد و ما تحتش به هوا رفت ،


لذت ببرم از درسی که به او داده ام !


من با افتخار تمام


کلکسیون ریشه هایم را ،


به نمایشگاه گلهای رنگارنگ می برم


تا به انسان های بی ریشه بفهمانم


ذات مهمتر از ظاهر است


و گل زیباست ، بخاطر ذات پاکش


ریشه های سخاوتمندش


و مادر بزرگوارش


و حسی که به همه میدهد زمانی که نگاهش می کنند


و این همه بخشندگی ای که دارد ...


آری من ، هر روز ،


"  نگاه آدم ها به زندگی را  "  به  " خود معنای زندگی  "   سنجاق میکنم


و برای همین است ،


که حجمش هر روز سنگین تر میشود


و وزنش ، هر روز کمتر و کمتر


                                            ...


 

همه چیز یک جور دیگر است !

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

ترس


واژه ی بی رحمی است


که همواره مثل سایه مرا دنبال کرده است


گاهی از او میگریزم


گاهی خسته میشوم ، جلو اش می ایستم


میپرسم : چه میخواهی ؟ بس نیست؟


جوابم را نمیدهد ، فقط نگاهم میکند


مثله یک نفر !


و روز دیگر ترس دوباره جلوی پنجره اتاقم ایستاده


و بر و بر مرا نگاه میکند


میدانم ، نباید عادت کرد ، حتی به عادت کردن


اما احساس میکنم به وجودش عادت کرده ام


ماهیتش همیشه ترس است


اما شکلش عوض می شود


یک روز ، مثله امروز ، ترس از دست دادن توست


ترس اینکه تو هم ، مثله همه ی دیگران ، ترکم کنی


و یا ترس اینکه من خودخواه و بی احساس شوم و ترکت کنم !


همیشه می ترسیدم : که نکند همه چیز آنطور که مینماید نیست ؟


و ترس امروز لبخند می زند ، امروز که دیدم سالهاست که چنین بوده


و من ... در خیالی کودکانه ، همه چیز را خوب و آنطور که دلم میخواست میدیدم


همه چیز را ، می فهمی؟


آدم ها ، روزها ، فکر ها و حتی نگاه ها


همیشه برای دلایل دیگران دلایل بهتری برای خودم بهانه کرده ام


مثلا اینکه مهربانی او از روی همان مهربانی است نه از روی خودخواهی و ترس


و یا خودخواهی او از سر نا ملایمات است  نه ذات خودخواهش


و یا اگر اینگونه شد حتما بهتر بوده که اینطور باشد وگرنه اصلا به اشتباهات من و اطرافیانم ربطی ندارد !


و همه ی این مثال هایی که میدانم تو هم در ذهنت تا صبح میتوانی ردیف کنی !


یادمان داده اند جور دیگری ببینیم ، واقع بین نباشیم چون واقعیت تلخ است


چون اگر چشمت را باز کنی در این خاک گربه ای شکل جز ظلم نیست


و بقیه چیزها فقط یک روکش زیبای تزیینی است


گاهی فکر میکنم ترس هم جزو همان هایی است که به همه ی ما تزریق کرده اند


در طی دو هزار سال شاید ... یک ترسوی حرفه ای شده ایم !


هر کس با ترسش کنار آمد


مسالمت آمیز با وی زندگی میکند


و هر کس توانست او را شکست دهد


یک قهرمان است


قهرمانی که توانسته واقع بینی را سپر ،


چشمهایش را باز ،


و دلش را قرص کند


و به خودش و ماورای خودش ایمان بیاورد


و با دست هایش ، خودش را خلق کند


و بدینسان به هرچه ترس و به هر که ظالم


لبخندی پیروزمندانه بزند ...


 

زمینیها برایت روزی گذاشته اند،روز زمینی ات مبارک

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

پدر


سه حرف و یک کلمه


یک دنیا


" پ " اش را میبویم و پاس میدارم ، پاسش میدارم به پاس همه ی رنج ها و بزرگواریها و گذشت ها و عشق ... پدر : به عشقت عشق می ورزم و خود را در برابرش چون کودکی بیش نمی یابم ...


" د " اش را با مقدس ترین جمله ی جهان در هم می آمیزم : دوستت دارم


در این روزگار سخت و پر حجم ، سعی میکنم " ر " اش را بسان روزی پاک ببینم ، و با تمام وجود بگویم :


                                               روزت مبارک   

من ، ساحل ، نگاه

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

 


 


 


کنار ساحل ام ، تنها ، اما در کنار آدمها ، با ظاهری متفاوت از آنها


ساحل شنی ، آب زلال ، خزه هایی که مثل یک دسته کاهو لبه ی آب به قطر ٢٠ سانت جا خوش کرده اند و با هر موج به ساحل می آیند و برمی گردند ... و من ، نشسته لب ساحل ، دستم به قلم ،  پاهایم در آب ، و مراقب اینکه خزه ها روی پایم نیایند !


نگاه اول :


یک دسته دختر و پسر ، که در نگاه اول هر کسی به چشم می آیند ، راحت ، آزاد و رها ... رها از دنیا و هر چه در آن است ، با مایو در کنار ساحل یک معجونی از رقص عربی و ترکی درست کرده اند و میرقصند و می خندند و می رقصند و می خندند و میرقصند و ... صدای پای آب در صدای ضبط صوت ( همان پخش صوت را میگویم ! )  صورتی شان گم میشود و گه گاه صدای هواپیماهایی که هر ١٠ دقیقه یکبار از بالای سرمان میگذرند در این جشن صداها پیروز می شوند ...


و دختران و پسران می رقصند و میخندند و میرقصند و میخندند و میرقصند و ... انگار هیچ چیز در دنیا مهمتر از لحظه ی شاد آنها نیست ...


نگاه دوم :


کودکی تنها ، تپل و خوشگل ، از آنهایی که دلم میخواهد تا جا دارد لپشان را بکشم ،  شاید یکی دو ساله ، روی یک حوله ی بزرگ نشسته  و اسباب بازی کوچکش را مدام میکوبد به سرش و بعد با دقتی وصف نشدنی نگاهش میکند ... چشمم نا خودآگاه به دنبال پدر و مادرش است ، غریزه میگوید باید همان نزدیکی مراقبش باشند ... آها ! درست حدس زدم ! ، در آب هستند ! نزدیک به ساحل ، مادری که نگاهش میان کودک و مردی که در آغوش اوست در نوسان است ، احتمالا شنا بلد نیست ، چون محکم به مرد چسبیده است ، اما حتما هوس آب تنی کرده بود ، هوسی که به تنها گذاشتن کودک در ساحل شلوغ بیارزد ... مرد با لبخندی دو پهلو مادر فرزندش را مینگرد ، تعجب نکن ! خب یک پهلوی لبخند بخاطر همان مهربانی است و یک پهلویش هم ... شاید بخاطر فکری که  در سر دارد برای ادامه ی داستان رقص در آب ! ... پهلوی دوم در نگاهش بیشتر خوانده میشود و پهلوی اول را از لبش میتوانی بخوانی !


نگاه زن همچنان مثل موج ها می آید و می رود ...


نگاه سوم :


یک دسته کودک ، البته اگر فارسی را پاس بدارم آنها دیگر " خردسال " ای شده اند برای خودشان !  لب آب بازی میکنند ، یکدیگر را هول می دهند ، میبوسند ، با شن ها قلعه درست می کنند ، از آب میترسند ، هر چه دستشان بیاید به آب پرتاب میکنند ، ... آه ! همین الان ، همین لحظه  از شیرجه ناگهانی یک مرد در آب فهمیدم که نزدیک بود یکی از همان خردسال های مایل به کودک در آب غرق شود !! حواس همه به این ماجراست ، همه ، بجز یک دختر و پسر سفید و بور کمی آنطرف تر ، در حالی که ادای زن و مرد ( که پدر و مادر کودک تنهای در ساحل هستند ) را در می آورند ، با شوقی کودکانه ...


ماجرا تمام شد ، خردسال مایل به کودک غرق نشد ، کمی گریه کرد ، اما باز برگشت به آب !  چه بی کینه اند کودکان ...


نگاه چهارم  :


صدایی نمیگذارد نگاه ۴ را بنویسم !


- چی مینویسه تند تند ؟


- ایرانیا همیشه چی مینویسن ؟ یا یه مقاله ی تند سیاسی و یا نامه ای قبل از خودکشی !


- برو ؟! یعنی ایرانیه ؟!


- شرط میبندم


- اوکی ، پس از حالا پولاتو بشمار واسه شام که باختیش !


یکی از پسرها  : خانــــــوم ، ببخشیــــــــد ؟


و من ، ناخود آگاه برمیگردم


و پسر دوم ، شرط را می بازد ، پسر اول لبخندی پیروزمندانه می زند ، گویی بجای شام امشب ، دنیا را برده است


ومن ، در میان یک نگاه متعجب و یک نگاه تقدیر آمیز ، همچنان نگران و مراقب خزه های کاهویی ام  که روی پایم نیایند !


 


 

رضایت نامه

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

تمام شدم


مثل شمعی که اشک ریخت و سوخت و سوخت و سوخت


مثل ظرفی که شکست و هزار تکه شد


حالم را اگر بپرسی ، لبخندی میزنم ، میگویم : خوبم ، خــــــــوب


اما ،


تو حرفم را باور مکن


لبخندم را نیز هم


چشمهایم را اما میتوانی باور کنی


چشمهایم دروغ نمیگویند


مثل چشمهایت ، مثل چشمهایش


اگر لمسم کنی ، شاید بفهمی تب دارم


تبی چند ساله ، تبی همیشگی


تنم داغ است و امشب حتی بیشتر از هر زن یائسه ای گر گرفته ام


و خیره شده ام به آینه


و زندگی ای گنگ و پوچ را در آینه میبینم


پوستم صاف است ، هیچ خط و چروکی ندارد ، اما ... پیر شده ام


هزار سالی شاید ...


"  آه ... رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن


          ترک من خراب شبگرد مبتلا کن


 ماییم و موج سودا ، شب تا به روز تنها ، تنـــها


    خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن


دردیست ، دردیست غیر مردن ، کان را دوا نباشد


    پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن ؟


                                                  ...     "


وقتی کسی میمیرد ،


طی مراسمی خنده دار ، باند پیچی اش میکنند


و طی مراسمی گریه دار ، قبرش میکنند


یا چه میدانم ، میسوزانندش


اما ، کسی نگفته است ،


اگر کسی  " تمام شد " ، با او چه می کنند ؟


تکلیف او چیست ؟ به دنیای زنده ها تعلق دارد یا مرده ها ؟


امروز با خودم فکر کردم ، برای یافتن جواب این سوال


و برای خودم البته ، پاسخی یافتم


به خودم گفتم بگذار سنت ٢٣ ساله ات را بر هم نزنی ،


بیا و این بار هم خودت را  "  اهدا "  کن!


مثل همیشه ، که اهدا شدن جزو وظایفت بوده است ،


این بار هم انجام وظیفه کن


و برای همین ،


رضایت نامه ای نوشتم برای آنهایی که همه چیز را کتبی میبینند و چیز شفاهی توی کتشان نمیرود ؛ و خودم را اهدا کردم ، نوشتم :


 زنده که بودیم مفید نبودیم ، باشد که وقتی تمام شدیم چیزی شویم !


و ادامه دادم :


من ، مهدیه ، متولد ١٣۶۶ ، تهران ، در صورتی که شرط های زیر را اجرا کنید ، رضایت میدهم خود را اهدا کنم :


وقتی تمام شدم ، شناسنامه ام را باطل مکنید ، آخر من تمام شدم ، نمردم که ! همیشه از دیدن صفحه آخر شناسنامه ها ته دلم میریزد پایین ، بگذارید همانطور سفید باقی بماند .


دست هایم را به کسی بدهید که شبیه " فروغ "  باشد ، آنها را به امید سبز شدن در باغچه بکارد ، کسی که ارزش قلم را بداند ...


پاهایم را به کسی بدهید که نخواهد روی خط کسی و پشت خط کسی و جلوی خط کسی راه برود ، به کسی بدهید که فقط بخاطر خودش قدم بردارد ، کسی که ارزش رفتن را بداند


لب هایم ... لب برای سخن گفتن است و لب من فکر نکنم به کار کسی بیاید ، فقط سکوت بلد است ، حداقل به کسی بدهیدش که بوسه را تقدیس کند ...


بینی ام را ، به کسی نمیدهم !  میخواهم وقتی تمام شدم عطر تن تو در آن محفوظ باقی بماند ...


گوش هایم ... گوشهای صبوری دارم ، زیاد میشنوند ، میشوند ، میشنوند ... اما هنوز خوب کار میکنند ، وقتش رسیده کمی استراحت کنند ، برای همین آنها را به یک ماهی گیر اهدا کنید ، گوش هایم صدای آب را دوست دارند ...


و چشم هایم ... چشمهایم ... این جفت باوفا ، جفت عاشقی که کنار هم اند و هیچ گاه بهم نمی رسند ، همه چیز را می بینند الا یکدیگر را ، با هم بیدار میشوند ، با هم به خواب میروند و خلاصه با هم اند ...


می بینند ، همه ی چیزهای دیدنی که در این دنیا هست و حتی میبینند آنچه را که ماورای این دنیاست ... آه چقدر حرف دارم در مورد چشمهایم . انگار از کسی بخواهید راجع به فرزندش صحبت کند و آخرین حرفهایش را بزند و بعد او را به دست زمانه بسپارد ... سخت است ... خیلی سخت .


نمیدانم چشمهایم را به کسی بدهم که میخواهم به دیدن امیدوارش کنم ، یا محکوم؟


هرچه باشد ، چشمهایم را به یک کور نمیدهم ! نمیخواهم بهانه های ساده ی خوشبختی اش را از او بگیرم.


راجع به چشمهایم باید بیشتر فکر کنم ، اما ... به نظرم بهتر است چشم هایم را بدهم به تو ، تویی که این همه دوستشان داری ، بدهم تا داشته باشی شان و برای همیشه نگاهشان کنی و بفهمی که آنقدر ها هم که تو میگویی زیبا نیستند ، چشم وقتی زیباست که نگاهی تازه و امیدوار در آن باشد و عکس تو هم در آن منعکس شده باشد ...


مهمترین عنصر زنانگی ام ، رحم ام را میگویم ، آن را به یک " دو جنسه " بدهید که بین زنی و مردی ، تصمیم گرفته زن شود . چون تنها اوست که ارزش واقعی زن بودن را فهمیده است...


کبدم را به پدرم بدهید ، اما گمنام ، نمیخواهم فکر کند آنچه یک روز از کمرش در آمده دور تسلسل دارد و حال به خودش بازگشته و رفته نشسته جای کبد قبلی از کار افتاده اش ! ، اینطوری شاید از مرد بودن خود راضی نباشد ، مردها دلشان میخواهد ثمرات عمرشان جلوی چشمشان پشتک وارو بزنند !!


 کلیه هایم را بدهید به کسی که شماره اش را ضمیمه نامه کرده ام ، عکس شماره اش را در اینترنت دیده ام ، روی دیوار نوشته بود :


                          " کلیه ، فوری فروشی ، دو میلیون تومان !  "


حتما تا بحال کلیه اش را فروخته است ...


و ... قلبم ... قلبم را قبلا اهدا کرده ام ، متاسفم !!!

هرز نویس تنهایی

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

دیگر مهم نیستم !


برای دیگرانی که همیشه در حال شعار دادن هستند


همین قدر که جسمم زنده باشد و دمی بیاید و بازدمی برود کافی است


و دیگر مهم نیست و هرگز هم مهم نبوده


رویاهایی که  به تدریج رنگ باختند


مرگی که تدریجا شروع شد را هیچ کس ندید ،


حتی خودم  که هنوز زمان شروعش را نمیدانم ، شاید همان اوان تولد بوده است


شمارش معکوس نزدیکی به پایان :


وقتی یک روزم بود ، یک روز به مرگ نزدیک تر بودم و اکنون ... اکنون 23 سال و 2 ماه و 18 روز است که به مرگ نزدیک شده ام


جایی دکتر شریعتی از ته دل و بارها و بارها در کتاب " گفتگوهای تنهایی " مینویسد :


" چقدر مرگ خوب است ... خوب ، خوب ، خوب .... خوب ... خوب "


من هم بارها با خودم گفته ام : چقدر مرگ خوب است !


اما ... نمیدانم اگر واقعا راست میگویم چرا بعضی شبها بدون آنکه کابوسی دیده باشم از خواب میپرم و حس میکنم سایه ی مرگ در اتاق است و به خود میگویم نـــــــــه ، هنوز به هیچ کدام از آرزوهای نداشته ام نرسیده ام ،هیچ کدام از حس هایی که میخواستم با تمام وجود ببویمشان ، حس نکرده ام ،


مــــــــی ترسم


اما بعد ، سایه ی مرگ میرود و آرام میشوم . صبح میشود و تکرار میکنم : چقدر مرگ خوب است !


امروز ذهنم خسته است ، به خودم زیاد گوش کرده ام


صداها در ذهنم زیاد صحبت کرده اند و من در میان این همه حرف مانده ام ونمیدانم حق با چه کسی است و به کدام صدا باید گوش دهم ؟


حتی قاب پنجره در ذهنم فلسفه ای پیدا میکند و " اگر و آنگاه "  میشود و در آخر هم این اگر و آنگاه ها دعوایشان میشود و فلسفه ام نا تمام میماند !


امروز که کتاب دکتر را میخواندم ، دقت کردم که چقدر اتفاق و خاطره و حکایت و فکر و ... از گذشته اش دارد که از آنها درس بگیرد و مثل زنجیر کنار هم بچیند و اسم این زنجیر را هم بگذارد " گفتگوهای تنهایی "


ومن ... در گذشته هیچ ندارم که برایم مانده باشد ... هه ! چه خالی !


یعنی در کل یا چیزی وجود نداشته که بهتر باشد به ذهن بسپارم و یا اگر هم داشته یادش آنقدر ناراحتم میکند که ... ترجیح میدهم همه را بریزم به انباری گوشه ی ذهنم.


میپرسی چرا باید گذشته ناراحتم کند ؟ نمیدانم !


شاید چون همیشه دچار جبر زمان بوده ام و برای همین است که از هرچه عرف و سنت و فرهنگ و باید و نباید و ... حالم بهم میخورد !


به من چه دخلی دارد که گذشتگان فلان جور فکر میکرده اند و فکرهایشان را برای ما میراث گذاشته اند و فلان قانون و باید و نباید بوده است و بنابر این من هم  باید این چیزها را که اسمش را گذاشته اند فرهنگ و سنت و عرف و قانون و ... های این جامعه را حفظ کنم ؟!


این جامعه چه چیزش حفظ شده است که فرهنگش حفظ شود !


کدام فرهنگ را میگویی اصلا ؟ فرهنگ ایرانی ای که از زمانی که اسلام را عرب ها برایش به ارمغان آوردند ، دیگر نه از اسلامش چیزی ماند و نه از ایرانش ؟ ( نقل از شاندل )


بله بله میدانم ، ما فرهنگ ٢۵٠٠ ساله داریم ، اما ٢۵ سالش را هم نمیدانیم و هیچ وقت هم نخواستیم بدانیم و از تاریخ هر جایش را که دوست داریم به ذهن میسپاریم و هر جایش که به دلمان نچسبید راحت پاک و انکار میکنیم ، کاری که امروز با تاریخ که چه عرض کنم با زمان حال انجام میدهیم و کسی می آید و راحت برای خودش میگوید " ملت ما فقیر ندارد "   و یا   " ملت ما هم جنس باز ندارد " ، ملت ما ... ندارد !


این یعنی آنکه به راحتی یک سری را که دلش نمیخواهد ببیند نمیبیند و پاکشان میکند و هر چقدر هم که داد بزنی بخدا ما هستیم ، میخواهی نشانت دهم که همجنس بازم ؟ یا میخواهی نشانت دهم شکم فرزندم را که از گرسنگی به کمرش چسبیده است ؟ یا ... باز هم لبخند کریهی میزند و میگوید نـــــــه ! ببین ، چرا نمیفهمی ؟!! ملت ما فقیر و همجنس باز و مخالف و ... فلان و بهمان ندارد !


...


راست میگویند که این روزها هر جای بحث را بگیری آخرش به سیاست ختم میشود !


داشتم از گذشته ی خودم میگفتم که رسیدم به فرهنگ و ... آخرش هم بدبختی های روز !


گاهی کلمات یاری ام نمی دهند ، می آیند در ذهنم میرقصند و من نمیدانم برای بیان حسم کدامشان را انتخاب کنم ، هر کدام از این واژه ها تنها یک بعد از حسم است و اگر بخواهم همه ی واژه هایی را که بلدم استفاده کنم ، حوصله خواننده را سر میبرم .


این روزها ... این روزها یک بعد از درد من " خفقان صدا " است ، همان دردی که هستی ، داد میزنی ، اما کسی نمیبیندت ( و یا نادیده ات میگیرد ) ، فریاد میزنی که بخدا چیزی از روحم نمانده ، به ته نشین واژه ها رسیده ام ،  به بی بهانگی برای امیدواری ... ، باز هم میگویند :  "  نه،  فقط کمی استراحت کن ، خوب میشوی ...  خوب ...  "


و نمیدانم چرا هر قدر بیشتر استراحت میکنم این زخم بیشتر سرباز میکند !


هرچقدر بیشتر نگاه میکنم ، بیشتر دلم میخواهد چشم هایم را ببندم


دیگر دلم نمیخواهد بشنوم ... دروغ های از سر دلسوزی را


دیگر دلم نمیخواهد بگویم ... بر دهانم مهر سکوت زده ام و تنها این قلم ام است که فریاد میزند و می نویسد و می نویسد و می نویسد و میدانم که تا آخرین روز باوفا ترین یار خواهد بود ...

تبعیــــــــــدی هــا

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

صدایت در گوشم است


همواره ، مثل فریادی که در صدای موج ها نهان است


صدای موج ها ...


این صدا مرا به گذشته های دور میبرد ، گذشته های خیلی دور ،


آن هنگام که هنوز به این دنیا نیامده بودم


زمانی که ذره ای بودم از سطح یک آرامش وسیع


و تنها یک معنی را میدانستم : "  آرامش  "  ،  تنها کلمه ای که امروز معنایش را نمیفهمم


بعضی کلمات اینجوری اند دیگر !  هر چه بیشتر صدایشان کنی کمرنگتر میشوند ، " آزادی "  چنین کلمه ای است ، باید در سکوت فریادت را رشد دهی و زمانی که بالغ شد با تمام وجود آن را تمنا کنی ...


چه میگفتم ؟ آها ... میگفتم که یاد گذشته های دور افتاده ام ، روزهایی که هنوز به این دنیا نیامده بودم ...


آن زمان ها با " یگانه خودم  "  تنها بودم ، و برای خودم نشسته بودم در جایی و با فراق خیال انار میخوردم و با سکوتم عشق بازی میکردم و برایم هیچ خبری ( حتی CNN  وBBC و  VOA ) مهمتر از شکسته شدن رویای خوابم نبود !


میتوانی تصور کنی آن روزها را ؟


روزهایی که آسوده مارلبورو قرمز میکشیدم و به هیچ جایم نبود که سیگار برای فلان جایم ضرر دارد ، روزهایی که دور و برم پر از  " ذره هایی دیگر " بود اما زبان همه را میفهمیدم . روزهایی که قلم نبود اما هر چه دلم میخواست مینوشتم ، روزهایی که حنجره و صدایی در وجودم نبود اما هر چه دلم میخواست میگفتم ، هرچه دلم  میخواست میشنیدم و هرچه را خودم میخواستم سانسور میکردم ، و البته هیچ گاه نشده بود که به خود سانسوری برسم !


روزهایی که هیچ جایی مال هیچ کسی نبود و کسی معنای جنگ و صلح و دیکتاتور و دموکراسی و رئالیسم و فمینیسم و سکولاریسم و ...یسم را نمیدانست .


روزهایی که " کلمه " نبود اما معنای کلمات هم گم نشده بود ، عشق بود اما هیچ کس معنای کلمه " عشق " را نمیدانست ، مثل حال نبود که همه معنای عشق را به خیال خودشان میدانند اما عشقی در کار نیست !


روزهایی که نگران نبودم و اضطراب زمان گذرا را نداشتم ، آن روزها ساعت نداشتم چون زمان ای در کار نبود و هرچه بود " لحظه " بود و بس .


آن روزها قانونی وجود نداشت اما همه چیز مرتب تر از زمان " با قانون " امروز بود ، و حتما لازم نبود که توپ گرد باشد تا بتوانی آن را روی زمین بغلتانی !  میدانی؟ اصلا زمینی وجود نداشت و تو حتما مجبور نبودی درگیر " جاذبه " باشی و حتما روی 2 پا راه بروی و لزوما شکلت مثل بقیه باشد !


اگر تو هم مثل تمام آدم های دنیا آلزایمر نگرفته باشی حتما " آن روزها "  را به خاطر خواهی آورد و میدانم در دلت همیشه آرزوی روزهای گذشته را داری و برای همین است که هیچ وقت به آنها نمیرسی ، چون گذشته ها گذشته و ما ذره ها به تصور " آدم شدن " تبعــــــــــــــــــید  شده ایم ( تبعید برای تربیت نه تنبیه ) ، ولی نمیدانم چطور است که خیلی از ذره ها بدون آنکه " آدم شوند " دوران تبعیدیشان تمام میشود !


یادم است آن زمان جمعی از ذره ها   " میخواستند خیلی آدم بشوند "   و خیلی ادعایشان میشد که رسم آدمیت را میدانند ، خداوند هم در دلش لبخندی زد و گفت شما ذره های نادان چطور توانستید  " ادعا " را پیدا کنید ؟  ذره که ادعایش نمیشود ! و سپس دستور تبعیدشان را به  " جهان ســـوم "  صادر کرد ...


...


در این زمان که "  آدمی دو پا "  شده ام ، رو به دریا نشسته ام و صدای امواج مرا به یاد فریاد هایم می اندازد :


نـــــــــــــــــه !  نمیخواهم بروم ، همین جا خوب است ، ولم کنــــــــــــــــــــــید ، نــــه !


.


آخرین صدایی که از آن روزها به یاد دارم ( و با صدای موجها تکرار میشود ) همین است :


متاسفم ، بایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد بروی ، تبعیدی تبعیدی است !


و این ،   " تنها باید "   بود ، در آن روزهای خوب ...


 


--------------------------------------------------------


دنباله نوشت :


خدایا !

میوه ی کدام درخت باغت را گاز بزنم

که از زمین رانده شوم ؟

بازی های روح آدمهایی از جنس خاک

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

 


 



 


 


چقدر آدم های این دنیای شلوغ   " منم "   دارند ،


چقدر  " من "  برایشان اهمیت دارد !


اگر از همین " من " دست کشیده بودی اکنون شاعر نبودی ، که شعر های پر از منم منم را همواره قاب طلا نمایی !


هر کسی ٧   " من "   دارد ، و این همه آدم ضربدر ٧ ... اوه ... خیلی میشود


گرچه همه برای من هایشان اسم های دیگری میگذارند ، حتی گاهی اسم همان   " منم "   شان را   " بخاطر تو "   هم میگذارند ، شاید برای اینکه همان منم را گول زده باشند !


و من ، باید بار این همه   " منم "  را در زندگی به دوش بکشم ، البته بجز آن   "  ٧  تا من"   خودم !


چقدر روح این آدم ها بازی دارد ...


 

کنج دنج

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

 


 


                                                                                                 


 


دلم یه کنج میخواد ، یه کنج دنج


نه برای دوری از آدمها ، بلکه برای نزدیکی به خودم ! ... خیلی وقته که تا پای نوشتن میرم و برمیگردم ، همه اش بخاطر اینکه تازگیا با خودم زیاد تنها نمیشم


دلم میخواس یه مجموعه اعترافات بنویسم ، گرچه شک دارم حرفهای روسو  واقعا اعتراف بوده اند ، یا باز هم تظاهر به عریانی روح ؟!


وقتی سراغ خودم میام و به خودم میگم : مهدیه ؟ ، خودم جواب میدم چیه ؟ چته باز ؟


 جواب میشنوم : منم همینو میخواستم بپرسم ! چته باز ؟


 و پاسخ خودم رو با یه شونه بالا انداختن میدم : نمیدونم !


یاد یه دوست افتادم ، دوستی که یهو در زد و اومد تو ! بی مقدمه ، بی حرف ...


وقتی یاد این دوست میفتم بلافاصله بعدش یاد حسین پناهی  تو ذهنم زمزمه میشه و جمله ی معروفش :


 " من حسینم ... پناهی .
خودمو میبینم ، خودمو میشنوم ، خودمو فکر میکنم
تا هستم جهان ارثیه ی بابامه
سلاماش، همه ی عشقاش، همه ی درداش، تنهاییاش ...
وقتیم نبودم ، مال شما . "


شاید اگه منم یکم فک میکردم جهان ارثیه بابامه الان برای اینکه چی بنویسم  یه ساعت کاغذام  منو نگاه نمیکردند ... و فکر کنم هیچ چیز تو دنیا  به اندازه ی اینکه  آدم چیزی برای نوشتن نداشته باشه حس پوچی نمیده !


آدم ... البته بستگی داره اون آدمه جزو کدوم دسته باشه ؟


این وریا ؟ یا اون وریا ؟ یا اونایی که میگن ...یـــه هر دو ور ؟!


میدونی ، در کل به نظرم آدم ها سه گروهند : 


گروه اول : مدام به گذشته فکر میکنند ، روزهای خوبی که داشته اند و یا میتونستن داشته باشن و قدرشو ندونستن  ، و اگه بخوام یه تصویر کلی از این دسته مجسم کنم آدم هایی اند با چهره ای پر از غم که مدام سیگار گوشه ی لب هاشون یا لای انگشت هاشونه و همیشه به کافی شاپ های تاریک میرن و ترک غلیظ سفارش میدن . 


آینده شاید برای این گروه تکرار افسوس هاست و اینکه دنبال مقصر های مختلف برای این حالشون بگردن و آخرشم همه رو به گردن شاید بی وفایی دنیا و شاید هم خود خدا بیاندازند ! ، و یه دسته ی مغرور تر هم میگن " اینا همش عشق خداست که نثار من شده " و تا آخر عمر در این عشق میسوزند


گروه دوم : همیشه به فکر فردا !


این دسته معمولا برای  " لحظه "  تو دائره المعارفشون  Not found  میزنه و بطور کلی برای " فردا " و بقول خودشون فردایی بهتر زندگی میکنند ، گرچه شاید هرگز اون فردا در کار نباشه ...


برای تجسم این افراد زیاد به مغزمون فشار نیاریم چون در اپیزود اول این گروه در حال تلاش پیوسته هستند و ما وجودشون رو کمتر حس میکنیم و در اپیزود دوم تلاش خاصی نمیکنند اما به هر حال کافی شاپ هم نمیروند و سیگار هم نمیکشند و در عوض فقط   " فکر میکنند ! "


گروه سوم : اون گروهیه که شما توشید چون حتما خودتون رو جزو 2 دسته ی بالا نمیدونید !


این گروه ، در تعادلند و واژه ی تعادل رو تنها کیمیای زندگی میشناسند ... گاهی به زمین و زمان فحش میدن و میگن به ... که فلان چیز فلان جور شد ! و گاهی هم برای کوچکترین مسایل توجه و دقت دارند ... همیشه با آغوش باز به استقبال مشکلات میرن چون در لحظه زندگی میکنن و دیگه جایی برای فرار یا فرافکنی نیست ، این دسته آدم ها همیشه سپر و کلاه خود دارن  گرچه ممکنه خودشونم ندونن . 


برای تجسم این گروه میتونم آلپاچینو رو مثال بزنم ، البته الپاچینوی واقعی نه مایکل کورلئونه !  آدم هایی که همیشه اولین چیزی که در ظاهرشون به نظرتون میاد ساعت مچی شونه ؛ و صدایی گیرا ، محکم و چشمانی نافذ دارند .


 گرچه به تعداد آدم ها ، میشه آدم ها رو گروه بندی کرد ، در واقع هر کس برای خودش یه گروهه  و شما میتونید بگید جزو این سه دسته نیستید اما به نظر من بالاخره جزو همین سه دسته اید ، چون  ، من ، مهدیه  ، خودمو میبینم ، خودمو میشنوم ، خودمو فکر میکنم و تا هستم جهان ارثیه ی بابامه،و دلم میخواد اینجوری فکر کنم !


 


-------------------------------------------------


دنباله نوشت ١ : " تنها راه برای همواره خرسندی زیستن لحظه به لحظه است "


                                                                     مارگرت بنانو


دنباله نوشت ٢:


نه سه نقطه ایم که یعنی ادامه داریم ... نه یک نقطه ایم که یعنی تمام شدیم . دونقطه ایم ، مانده بین زمین و هوا !


دنباله نوشت ٣ :


ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم


امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم


دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند


از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم


                                                          وحشی بافقی


خدایت بیامرزد ... آمین

در دلم ،


" آهی " طولانی برای سالگرد رفتنت است


و هرگز ، هرگز


باور نمیکنم


که دیگر نخواهیم دیدت


دیگر نخواهیم شنیدت


...


 


http://mahdiyeh18jp.persianblog.ir/post/98/ 

ساقیا آمدن عید مبارک بادت

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

دیروز، به دیدار یار رفتم  ، پای همان تپه ی آشنا ، همان جا که امامزاده ی سبز در کنار آتشکده های خاموش ایستاده است و تاریخ را مینگرد ...


پیر ، چونان همیشه همان جا بود . صدایم زد ، به سویش رفتم . لبخند همیشگی روی لبانش بود ، نگاهم کرد ، نگاهی سوزان ... سر تا پا ، با لبخند ، در سکوت ...


سکوتش را شکست : " نوروز است  "


شکوفه ها خبر داده اند ... اما نگاه تو ، خبر نمی دهد !


در زمان جا مانده ای ؟!


سر به زیر انداختم .... سوالی بود که چند روزی از خودم میپرسیدم . چشم هایم را بستم : خواستم پاسخ سوال را در خود جستجو کنم ... به ٨٨ فکر کردم : کلاغ های برعکس ، ٧ های برعکس !


در ذهن ام به میان مردم سفر کردم . مردم آشنای سرزمینم ، مردمی که " به بهانه های ساده خوشبختی خود مینگرند "


...


٨٨


...


آهی کشیدم


پیر نگاهم میکند ... منتظر است  ، نگاهش میکنم ، نگاهم را می خواند ...


میگویم : سال سنگینی بود


من در این یکسال هفت سال بزرگتر شدم


عاشق شدم ، عاشق عشق و معشوق


در این یکسال ، وزن غم هایم زیاد بود ، وزن امیدهایم نیز هم


در این یکسال من به درون حقایق سفر کردم


طعم تشنگی را چشیدم ، تشنگی حسین را


تنهایی و سکوت و فریاد شریعتی را لمس کردم


با سهراب سپهری همقدم شدم


به مرز صادق هدایت رسیدم


به همه و هیچ های نیچه


و به روشنی پائولو کوئلیو


...


در این یکسال یاد گرفته ام که بیشتر مشکلات از " پیروی از قواعد " بر میخیزد


یاد گرفته ام " سرنوشت در برابر کسانی که میخواهند در جهانی سپری شده زندگی کنند بی رحم است "


یاد گرفته ام ... که هرچه بیشتر یاد بگیرم نادان ترم !


...


نگاه پیر به دور دست هاست ...


نور خورشید در میان جوانه های تک درخت کنار امامزاده میرقصد


نگاهم به دستمال های سبزی می افتد که مردم به شاخه های درخت دخیل بسته اند ... هر کدام نماد دلی امیدوار


و نگاه پیر همچنان به دوردست هاست


میگویم : پیر مشرق ، میپرسی در زمان جا مانده ام ، اما راستش دیگر معنی زمان و مکان را نمیدانم ، دیگر نمیدانم من مادر زمین بوده ام  یا زمین مادر من است ؟ً!


دیگر نمیدانم من از خاکم ، یا خاک از من ؟


چگونه به نوروز بیاندیشم ، وقتی که درونم بهاری رخ نداده است ؟


برای حس نوروز باید روح و جان را تازه کرد ، پیر مشرق به من بگو چگونه ؟ چگونه روزی نو را در درونم تازه کنم ؟


پیر اشارتی به تک درخت کنار امامزاده کرد ، گفت : آن درخت را می بینی ؟ سال هاست که همان جا پا برجاست ...


این درخت بهاران سبز را دیده است ، تابستان های گرم ، پاییزهای هفت رنگ ، و زمستان های سنگین .... او محرم راز صاحبان تمام آن دخیل ها بوده است ، ظلم ها شنیده است ، اشک ها دیده است .... اما همچنان با شاخه هایی روبه خورشید پابرجاست ... هنوز هم یا آمدن بهار سبز میشود ، هنوز هم درونش رستاخیز بر پا میشود ....


نزدیک درخت رفتم ، دیدم که چگونه چروک سال ها بر تنه اش نشسته ...


بر روی زمین نشستم ، تا خاک تنم را تقدیس کند ، دستهایم را رو به آسمان بلند کردم ، درخت شدم  : ساکت ، پر درد ، پر راز و امیدوار ...


نور از لابه لای سرانگشتانم درونم را نوازش کرد


زمانی گذشت ، شب شد ، اما من سراسر نور بودم


پیر ، رو به گنبد سبز امامزاده حافظ میخواند :


              ساقـیا آمدن عــید مبــارک بـادت


             وان مواعید که کردی مرود از یادت


                                                             ...


به دست هایم نگاهی کردم ، حس کردم جوانه زده ام ، لبخندی زدم ، به خود گفتم :


             نوروزم مبارک


 


---------------------------------------------------------------------


پاورقی :


بیمعرفت نباشیم ، نگاهی به ٨٨ بکنیم و بعد به ٨٩ رویم


امیدوارم سال جدید برای همه ی دوستان عزیزم سالی باشد پر از تکامل ، آرامش و لبخند ....


 

دور دست تاریخ

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

در پس زمان


نگاهی دور ، به امروز خیره مانده است


و " این لحظه " را یاد میکند


نگاه زنی که در دور دست ها است


و تنها ، شناسنامه اش ، بودنش را ثابت میکند !


زنی که خودش را در روزهای گذشته اش میجوید


در نوشته هایش !


و آینه اش ، دست هایش است


...


زنی که زندگی اش خلاصه میشود در آه های سینه اش


او ، معنی زندگی را در " نگریستن " یافته است


و تمام عمر


نگریسته است : گذشتگان را ، آیندگان را


و غمگین شده است


زنی که " عهد هایش " را روی تاقچه خانه گذاشته است


و هر از گاهی دستی به رویشان میکشد


و غبار از آنها میگیرد


گرچه خود غبار آلود است


غبار الوده ی زمان


او روزها را میشمارد


و مدام از خود سوال میکند :


" آن روز " کی خواهد رسید ؟


روز واقعه !


روزی که طعم آرامش را با همه ی وجود سر خواهم کشید


روزی که نگاهم جاری خواهد بود


و دست هایم ...


دست هایم ...


در دستان توست ؟


                            ...

قدمتی قدیمی

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

از قدمتم


سال ها میگذرد


سال هایی طولانی


قلبم هنوز می زند


و من ،


بر خلاف تلاش پیوسته او ،


خسته ام


درونم خسته است


اما ، نفس هایم همچنان می آیند و می روند


صدایم از تنهایی


قهر کرده است


و از حنجره ام بیرون نمی آید


التماسش میکنم:


حرفی بزن


بگذار من هم تنها نباشم


بگذار حداقل با خودم باشم ، تا تنها نمانم


اما ...


صدایم سال هاست که با من قهر است


کمی کمتر از قدمتم !


گاهی غبطه میخورم


به آنها که سکوتشان را فریاد میزنند


گاهی با زبان ، گاهی با دست ها....


میخوانند ، ساز میزنند ...


آه از دمی که بی وفا بگذرد


آه از دردی ،


" کان را دوا نباشد "


آه از هم سخنی که همدل نباشد


آه از روزهایی که در بی خبری گذشتند


آه از قدمت بی حاصل !


امروز ، سال هاست که از من میگذرد


امروز ، روزگاری است که مردمانش


از بی عشقی


" روز عشق " را جشن میگیرند


و در همین روزگار است که


من در عزلتی بی پایان


" نور " میجویم


آری همین روزگار است


که هر ثانیه اش


سال ها مرا پیر می کند


                                    ....


             


                                                                    ١۴ FEB


                                                                  ١١.٣۵ شب

قطعه ای از روزهای قدیم ، با حس امروز

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

امروز یه گشتی تو وسایل های قدیمی ام زدم ... این شعر رو پیدا کردم که چند وقت پیش نوشته بودم ( برای یک عزیزی ) و فرصت نشده بود پاکنویسش کنم ، دیدم الان بهترین فرصته ...


 


" از دل برود هر آنکه از دیده برفت " ؟


سوالی مشوش در پی ذهن تنهای من


براستی نگاهت در پس جای پایم جا خواهد ماند ؟


براستی صدایم در پس زمان جاودانه خواهد شد ؟


پس تکلیف آن همه سادگی های بچه گانه چه ؟


آن همه صداقت


آن همه دوستی


آن همه  " همیشه با هم  "  ها ؟


همه را به دست باد خواهیم سپرد ؟


خاطره ها ... با آنها چه خواهیم کرد ؟


تکلیف دلم چه ؟


دلی که در پس سفر آدم ها بند زده شد


...


وحال ،


خودم نیز مسافرم


مسافر زمان


...


زمانی در چشم هایت سفر کردم


راز دلت را خواندم


با نگاهی و حرفی هیچ


بی صدایی و سکوتی هموار


در پس دشت های استغنا فریاد را گریستیم


ما " با هم " زندگی را معنا کردیم


ما دویدیم


به ناکجا


نرسیدیم ، اما تمنا کردیم رسیدن را


زمانی ...


زمانی گره خوردم با مهربانی دست هایت


زمانی گم شدم در وسعت دریای دلت


زمانی محو شدم در محراب کلامت


و حال ...


حال این زمان است و من تنها


خسته ای که همچنان راه میپیماید...


من و تو مسافریم


من و تو در پستوی جهانی کوچک قدم هایی بزرگ بر میداریم


من و تو دست در دست هم میدهیم


سبز میشویم


و به آسمان میرسیم


پاهایمان بر زمین است ، نگاهمان به روبرو ، اما دستهایمان لبریز از حس لطیف لمس آسمان ...


حال دیگر راه بازگشتی نیست


حسم را حس کرده ای


طعمش را چشیده ای


پس برو !


بران تا زمان داریم !


ما هنوز هم وقت داریم


ما هنوز هم برای درک وسعت واژه ای ساده در نوسانیم


پس سلام !


سلام به هرچه نا دیدنی است


سلام بر هر چه فرای ما


سلام بر روشنی


سلا بر " هست "


و خداحافظ


خداحافظ ای دستهای خالی بی شاخه


خداحافظ ای هیچ و پوچ  و بود و گشت !


...


به هرچه زیبایی است سلام ده


و با هرچه روشنی را در ذهنت کمرنگ  کرد ،


خداحافظی کن


و وقتی گفتی خداحافظ ،


در دل دعا کن خدا ، حافظ آن تاریکی ها نباشد


به روزهای کودکی ات سلام ده


به سادگی بی ریا


به محبت بی دریغ


و به نگاهی تازه به جهان


من ، نگاهم را در دور دست ها خیره نگاه داشته ام


لب هایم را با فریادی در عمق دوخته ام


...


بیا با آهنگ هستی همنوا شویم


بیا برای یک کلام دلتنگی و یک نفس بی همنفسی غمگین شویم


بیا دریا شویم


بیا تا هست شویم برای پاسخ هرچه نیست


بیا ما شویم


چونان روزهای کودکی


وقتی که دست هایمان را میفشردیم


و لبخند میزدیم


محکم


عمیق


و راضی


و امیدوار


دلم برای نگاه پاکت گرچه ذره ذره آب میشود


دلم ، برای دل کوچکت


و برای همکلامی با کلام زیبایت


گرچه تنگ می شود


اما غمگین نمی شوم


در دل


دستهایت را میفشارم


محکم


و محکمتر


و امیدوار میشوم


به هر آن چه شاید پیش نیاید !


و فقط همین مهم است


که دوستت دارم


                                ...


 


 ---------------------------------------


پی نوشت :


طعم این روزها ، مثل قهوه ی  تلخ  است ...


حال تو بگو ، این روزها چگونه است ؟!


 

اینجا هشتمین وادی است

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

من ، در وادی هشت هفت شهر عشق عطار هستم !


وادی هشت ،هفت شرط دارد ، و هر شرط هفت شهر !


به وادی هشتم که میرسی ، کویر می بینی


شب میشود


و تو پر ستاره می شوی


وادی هشت ، هفت گام سکوت دارد


هر سکوت با صدای نفس هایش آمیخته


وادی هشت بی معشوق است


معشوق در تو ذوب شده است و تو در او


و دیگر نمیدانی ، آنکه در هشتمین وادی قدم برمیدارد تویی یا معشوق؟


معشوقی که هست و نیست


معشوقی که نمیدانی از کی بوده ؟شروع یادش به خاطرت نمی آِید


مثل اینکه همیشه بوده


و نیز همیشه خواهد بود


در وادی هشت ، معشوق آینه توست


و شاید هم ، همه چیز آینه اوست


در وادی هشت ، تو بین دو وادی هستی : هفت و نه !


آه چه سنفونی زیبایی دارد ترکیب این دو عدد


میپرسی چگونه مرا راه به اینجا شد ؟


ساده است !


هفت آه کشیدم ... آه


هفت پاره شدم


با هفت سایه !


و هفت بار صدایش زدم


صدا زدم : بیا ،


مرا بیش از این تاب دوری نیست


و تو ، به ناگاه آمدی


شاید هم در لحظه زاده شدی


...


در وادی هشت ، تو با خود تنهایی


با تمام خود هایت


هم آنها که میشناسی و هم آنها که غریبه اند


وادی هشت نه در آسمان است و نه در نا کجا آباد


شروع خاکش کویر است


و آخر خاک ...


نمیدانم


شاید آخرش چشم های تو باشد :


آخر پایان هر خشکی ، دریاست


در وادی هشت ، رابط ما دیگر کلام نیست


تو ذهن مرا میخوانی


و لبخندت ، تنها ، برای پاسخ کافیست


در وادی هشت ، من هفت ساله ام


اینجا وادی هشت است : جایی که عطار ندید !


 


-----------------------------------------------------


پی نوشت ١:


هفت شهر عشق عطار در کتاب منطق الطیر :


 طلب ، عشق ، معرفت ، استغنا ، توحید ، حیرت ، فنا


پی نوشت ٢ :


امروز هفت روزه که یه نی نیه جدید دنیایی شده ... الان هنوز یه نقطه هم نیست ، اما ما انسان میخوانیمش ...


نی نی ای که الان شاید قد یه نقطه ای ، امیدوارم وقتی اومدی تو این دنیا دلت نخواد زود تر برگردی !


وقتی اومدی همه چیو ببین ... همه چی ... بد ها ، خوب ها ، زشت و زیبا ... اما اگه بتونی عشق روهم ببینی ، میفهمی که همه چیز یکی است و من و تو و همه ی همه ها تنها یکی هستیم ...


نی نیه کوچولو ، هنوز نمیدونم دختری یا پسر ، اما هر چه بودی ، آزاد باش و آزاده


دلم میخواد ایجا به مادر اون نی نی که از بچگی همدمم بوده تبریک بگم ،


عزیزم این همه جرات ، این همه مسئولیت و این همه حس شیرین همراه همه اونها :


مادر شدنت ، مبارک


 

حس

۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

حسی مرا سر در گم میکند


حس داشتنت , یا از دست دادنت ؟


حس بودنت , یا نبودنت ؟


حسی میان خلا و یا شاید هم لبریز بودن


...


خواب شیرینی در پیش است ,


این حس از همه قوی تر است !

ما ز یار ، یاری جوییم

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

صدای قدم هایت را میشنوم


هر نفس که به سویم می آیی


چشم هایم را میبندم


و تنها به این جمله فکر میکنم :


"  با تو پروانه میشوم  "


از پیله ی ابریشمین خود بیرون می آیم


و رستاخیزم به پا میشود


با تو


آخرین ذرات بودنم نوای موسیقی میشود


همه تن " نت " میشوم


و تو ، مرا مینوازی


با تو


به خواب قصه ها سفر میکنم


به آن امامزاده ی سبز تنهای بالای تپه


به آن دشت سپید ،


که پیری مرا بدان جا خواند


و نگاهش را به نگاهم دوخت ،


و گفت :  " خدا نمیخوابد  " ،


دست هایت را ظرفی کن ، تا پر شود


با تو فریاد نمی زنم ، سکوت نمی کنم


تنها آرامش را زمزمه میکنم


و شعر میخوانم


شعری برای دست هایت


شعری برای انتظار تمنایت


شعری برای آنسوی آفتاب


آنسوی تپش نبض زمین


آنسوی هر چه هست


 ...


با تو


 " کلمه " تمام میشود


و در حالی که شعرم لبریز گفتن است ،


در یاد نگاهت به پایان میرسد


.


 

پیمان

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

خداوندا


تو را به بزرگی نام او


تو را به پاکی نگاهش


تو را به عشق زیبایش


تو را به آرامش صدایش


تو را به همه ی بندگان پاکت چون او


تو را به همه ی جلالت قسم میدهم


مرا ببخش ...


مرا لایق گردان


مرا جرعه ای بنوشان


...


امروز تقویم روزهای گذشته را ورق زدم


و دیدم که ... چه خالی ام


هیچ ندارم جز نگاهی خیس به دست های تو


خداوندا


به جبران روزهای بی نورم


به جبران لحظه هایی که قدر ندانستم


به جبران نوایی که نشنیدم


با تو پیمان میبندم


تا با هر چه توان


تا با همه ی نفس هایی که می آید و میرود


عاشق باشم


و به پای همه ی روزهای باقی


عشق بریزم


کمکم کن


که رو سیاهی ام را با دوست داشتنش جبران کنم...


کمکم کن


که باشم


آنچنان که باید باشم


آنچنان که انسان بمانم


                                      ...

هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.