Recent News

پروانه شو

۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه

سقف آسمان بلند 
و من ، دستم کوتاه است
دستم به ماه نمی رسد 
ماهی که هر شب در پشت نقاب ابر ها پنهان و پنهان تر میشود 
و انگار دوست دارد به من بفهماند که هرگز دستم به او نخواهد رسید 
روزها شب میشوند 
و شب ها روز 
ماه ها و فصل ها میگذرند 
اما ... برای من همیشه زمستان است 
و گویی قرار نیست هرگز از این خواب گرم زمستانی بلند شوم 
طلسم جادوی این خواب 
جایی ، گوشه ای در این دنیا ، در دست کسی پنهان است 
کسی متعلق به شهری پشت دریاها 
کسی از جنس بلور 
کسی که شبیه هیچ کس نیست 
کسی که وسعت دلش در چشم هایش پیداست
کسی که خود نمیداند چگونه کلید قفل خوابم را به او سپرده اند 
کسی که میداند آنچه فکر میکند نمیداند را 
و نمیداند آنچه مطمئن است میداند 
شاید نداند که درونش میداند راه فردا را ، راه روشنی را 
شاید هم ... 
با همه ی اینها 
روزی میرسد 
یک روز بزرگ 
که او می آید 
شاید ، از حرم وجودش غرق شوم ، بسوزم 
شاید تاب نیاورم تحمل دیدارش را 
اما ... آن بی تابی را چشم انتظارم 
ذره ذره وجودم ، امید رسیدن به آرامش دست هایش را در دل می پروراند 
دست هایی که خورشید از یکی طلوع و در دیگری غروب میکند 
دست هایی که آنقدر سخاوتمند اند که همه ی غم هایم را در خود جا میدهند 
دست هایی که در میانشان نیست میشوم 
... 
آری ، روزی ، کسی می آید 
کسی که امید رهایی برای همه ی پرندگان بی بال است 
کسی که دور مینماید ، اما همین نزدیکی هاست 
همین نزدیکی هاست 
حسش میکنم 
... 
همین روزها می آید ، و در گوشم زمزمه میکند :

" زندگی رفتن به پای همان تپه ی آشناست ، زمانی که دست هایت را بالا برده ای و غرق شده ای در نور ، زمانی که وجود و عدم در زیر پاهایت سراسر کشیده شده اند و تو بی پروا از جاذبه ی زمین رو به آسمان رها می شوی ... "

2 نظرات:

Pourya7 گفت...

سلام مهدیه جان
واقعا از مطلبت لذت بردم
یه جورایی شرح حال منم هست با این تفاوت که من ماه رو دیدم ولحظه ای زنده بودن را چشیده ام اما حالا نیستم!!!

دل نویس گفت...

سلام
خیلی ممنونم از لطفتون. خوشحالم که از داستانها خوشتون میاد.
خیلی زیبا و بااحساس توصیف کردی. مثل همیشه!

هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.