Recent News

بسان بادکنکی رقصنده در باد ...

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

بعضی ها اینطوری اند دیگر !

مصلحتی زندگی میکنند

مصلحتی می آیند ، مصلحتی می روند

مصلحتی مهربانی میکنند ، مصلحتی دروغ میگویند

هرجا صلاحشان باشد می نشینند و هر حرفی که صلاحشان باشد میشنوند

بطور کلی اهم رویدادهای روز برایشان جهت وزش باد است

اگر باد ملایم بوزد قدیس اند واگر طوفان شود بدکاره

و توجیه این تلاطم پر هیاهو برایشان همان اصل اول روانشناسی است : خودخواهی !

التزام خودخواهی برای موجودیتی مثل انسان ، بدیهی تر از التزام دم به اکسیژن است

اما بقول شازده کوچولو آنچه اصل است از دیده پنهان است

و در اینجا آنچه فقط حس می شود و دیده نمی شود حفظ تعادل است

و اصل تعادل ، هرگز نمی پذیرد ، که بسان برگی در باد به رقص آیی و از رقص خود به نام طبیعت انسانی یاد کنی

پس هان ای مصلحت اندیش سبک وزن رقصنده در باد : به خود آی تا ز خود در آیی

عادت می کنیم

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

نگاهت را ، میان مه غلیظی که در نگاهت سایه افکنده
دنبال میکنی
و به یک جفت ردپا میرسی
ردپای یک زن ، و یک مرد
صحنه حاضر است ، وتو ناظری
مشاجره ، بحث ، منم منم های در قالب بخاطر تو و بخاطر زندگی
نقاب هایی که کنار می روند
مردی که خسته است
زنی که سردرگم خویش است
آتش فروکش میکند ، بحث با نوازش به پایان می رسد
هیچ چیز حل نشد و هیچ کس نفهمید از ابتدا چه چیزی حل نشده بود
اما لحظه ای که کلید چراغ خواب را میزنی دیگر هیچ چیز مهم نیست
صبح است ، زن از دیشب فقط لحظه ی آخر را به یاد دارد
به قصه ی تکرار فکر میکند :
دوشی که باید بگیرد ،
صبحانه ای که باید حاضر کند
و روزی که نماینده ی دسته ی همه ی روزهای دیگر است
و دوباره ها و چند باره ها
مه ای که در سکانس آخر با دود سیگاری بی هدف غلیظ تر می شود
و نشان رد پاها را در خود گم می کند
...

زندان ماکیان

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

در آن دور دست ها
جایی میان نور و تاریکی
کودکی نشسته و میگرید آرام ، آرام
و کس نمیداند ، که گریه ی کودکی میتواند از " درد " باشد
دردی که روحش را آزار میدهد و نه جسمش را
مردم می آیند و می روند
و هر از گاهی ، دستی بر سرش می کشند
کودک ؟ چرا می گریی ؟
نکند گم شده ای در این میان ؟
گرسنه ای برای نان ؟
نداری تو یک همزبان ؟
دعوات شده با بچه ها ؟
سردت شده تو این هوا ؟
...
و مردم می پرسند و می پرسند و می پرسند
و کودک تنها نگاهی میکند و بعد به گریه ادامه می دهد
تا زمانی ، که پیرمرد موی بلند ریش سپید
به سمت کودک رفت ، اما هیچ سوالی نکرد
کودک را با ولعی نا تمام تماشا میکرد
و ناگهان ، کنار کودک نشست و با تمام وجود گریه سر داد
کودک با تعجب ، اشکهایش را پاک کرد و از پیر پرسید
پیرمرد مهربان ، تو چرا می گریی ؟
پیر جواب داد : " ناگهان دلم برای روزهایی که راحت و بی قید می گریستم تنگ شد "
و پرسید : تو چرا گریه میکنی کودک زیبا ؟
کودک پاسخ داد : " دلم برای روزهایی که دلیلی برای گریه وجود نداشته باشد تنگ شده است "
وقتی هنوز مدرسه نمی رفتم ، تمام آرزویم این بود که روزی شبیه پرندگان آسمان به پرواز در آیم و بروم هر کجا که میخواهم و باید بروم ، همیشه نگاهم به آسمان بود طوری که هیچ وقت حواسم به جلوی پایم نبود و زمین میخوردم ، اما دوباره می ایستادم و همچنان از دیدن آسمان سیر نمیشدم ...
هر روز پرندگان را نگاه میکردم تا راز پرواز را بیاموزم ... تا روزی که ...
پیرمرد سراپا گوش بود : تا چه روزی ؟
کودک چشمانش را به سیاهی مردمک چشم پیرمرد دوخت و پاسخ داد :
تا روزی که فهمیدم " هرگز یک کبوتر نمیتواند در میان مرغ ها پریدن بیاموزد ! "
جوجه ی کفتری که مادرش را از دست داده بود به مرغمان سپردم ، تا از او مثل جوجه های خودش نگهداری کند ، اما ... کبوتر کوچکم با وجود بالهای زیبایش ، هرگز پرواز را نیاموخت و کارش شده مثل مرغان از زمین دانه برچیدن و برای خروس ها خودنمایی کردن ! ... و نه دیگر پرواز را به خاطر دارد و نه به آن اهمیت می دهد ...
پیرمرد مهربان ، من میترسم ! می ترسم که سرنوشتی همچون جوجه کبوترم داشته باشم و در میان مرغان پرواز را از خاطر ببرم ...
پیرمرد سری تکان داد ، او متاسف بود ... برای چه ؟ برای که ؟ برای خودش ؟ برای دیگران ؟ برای کبوتری که پرواز نیاموخت ؟ برای مرغانی که پرنده اند اما نمی پرند ؟ خودش هم نمیدانست !
زیر لب زمزمه کرد :

" مرغ کو اندر قفس زندانی است
می نجوید رستن از نادانی است "
هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.