بعضی ها اینطوری اند دیگر !
مصلحتی زندگی میکنند
مصلحتی می آیند ، مصلحتی می روند
مصلحتی مهربانی میکنند ، مصلحتی دروغ میگویند
هرجا صلاحشان باشد می نشینند و هر حرفی که صلاحشان باشد میشنوند
بطور کلی اهم رویدادهای روز برایشان جهت وزش باد است
اگر باد ملایم بوزد قدیس اند واگر طوفان شود بدکاره
و توجیه این تلاطم پر هیاهو برایشان همان اصل اول روانشناسی است : خودخواهی !
التزام خودخواهی برای موجودیتی مثل انسان ، بدیهی تر از التزام دم به اکسیژن است
اما بقول شازده کوچولو آنچه اصل است از دیده پنهان است
و در اینجا آنچه فقط حس می شود و دیده نمی شود حفظ تعادل است
و اصل تعادل ، هرگز نمی پذیرد ، که بسان برگی در باد به رقص آیی و از رقص خود به نام طبیعت انسانی یاد کنی
پس هان ای مصلحت اندیش سبک وزن رقصنده در باد : به خود آی تا ز خود در آیی
بسان بادکنکی رقصنده در باد ...
۱۳۸۹ شهریور ۲, سهشنبه
نوشته شده توسط
مهدیه ،
در
۲.۶.۸۹
5
نظرات
با ایمیل ارسال کنید
این را در وبلاگ بنویسید!
در Twitter به اشتراک بگذارید
در Facebook به اشتراک بگذارید
عادت می کنیم
۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه
نگاهت را ، میان مه غلیظی که در نگاهت سایه افکنده
دنبال میکنی
و به یک جفت ردپا میرسی
ردپای یک زن ، و یک مرد
صحنه حاضر است ، وتو ناظری
مشاجره ، بحث ، منم منم های در قالب بخاطر تو و بخاطر زندگی
نقاب هایی که کنار می روند
مردی که خسته است
زنی که سردرگم خویش است
آتش فروکش میکند ، بحث با نوازش به پایان می رسد
هیچ چیز حل نشد و هیچ کس نفهمید از ابتدا چه چیزی حل نشده بود
اما لحظه ای که کلید چراغ خواب را میزنی دیگر هیچ چیز مهم نیست
صبح است ، زن از دیشب فقط لحظه ی آخر را به یاد دارد
به قصه ی تکرار فکر میکند :
دوشی که باید بگیرد ،
صبحانه ای که باید حاضر کند
و روزی که نماینده ی دسته ی همه ی روزهای دیگر است
و دوباره ها و چند باره ها
مه ای که در سکانس آخر با دود سیگاری بی هدف غلیظ تر می شود
و نشان رد پاها را در خود گم می کند
...
دنبال میکنی
و به یک جفت ردپا میرسی
ردپای یک زن ، و یک مرد
صحنه حاضر است ، وتو ناظری
مشاجره ، بحث ، منم منم های در قالب بخاطر تو و بخاطر زندگی
نقاب هایی که کنار می روند
مردی که خسته است
زنی که سردرگم خویش است
آتش فروکش میکند ، بحث با نوازش به پایان می رسد
هیچ چیز حل نشد و هیچ کس نفهمید از ابتدا چه چیزی حل نشده بود
اما لحظه ای که کلید چراغ خواب را میزنی دیگر هیچ چیز مهم نیست
صبح است ، زن از دیشب فقط لحظه ی آخر را به یاد دارد
به قصه ی تکرار فکر میکند :
دوشی که باید بگیرد ،
صبحانه ای که باید حاضر کند
و روزی که نماینده ی دسته ی همه ی روزهای دیگر است
و دوباره ها و چند باره ها
مه ای که در سکانس آخر با دود سیگاری بی هدف غلیظ تر می شود
و نشان رد پاها را در خود گم می کند
...
نوشته شده توسط
مهدیه ،
در
۲۴.۵.۸۹
2
نظرات
با ایمیل ارسال کنید
این را در وبلاگ بنویسید!
در Twitter به اشتراک بگذارید
در Facebook به اشتراک بگذارید
زندان ماکیان
۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سهشنبه
در آن دور دست ها
جایی میان نور و تاریکی
کودکی نشسته و میگرید آرام ، آرام
و کس نمیداند ، که گریه ی کودکی میتواند از " درد " باشد
دردی که روحش را آزار میدهد و نه جسمش را
مردم می آیند و می روند
و هر از گاهی ، دستی بر سرش می کشند
کودک ؟ چرا می گریی ؟
نکند گم شده ای در این میان ؟
گرسنه ای برای نان ؟
نداری تو یک همزبان ؟
دعوات شده با بچه ها ؟
سردت شده تو این هوا ؟
...
و مردم می پرسند و می پرسند و می پرسند
و کودک تنها نگاهی میکند و بعد به گریه ادامه می دهد
تا زمانی ، که پیرمرد موی بلند ریش سپید
به سمت کودک رفت ، اما هیچ سوالی نکرد
کودک را با ولعی نا تمام تماشا میکرد
و ناگهان ، کنار کودک نشست و با تمام وجود گریه سر داد
کودک با تعجب ، اشکهایش را پاک کرد و از پیر پرسید
پیرمرد مهربان ، تو چرا می گریی ؟
پیر جواب داد : " ناگهان دلم برای روزهایی که راحت و بی قید می گریستم تنگ شد "
و پرسید : تو چرا گریه میکنی کودک زیبا ؟
کودک پاسخ داد : " دلم برای روزهایی که دلیلی برای گریه وجود نداشته باشد تنگ شده است "
وقتی هنوز مدرسه نمی رفتم ، تمام آرزویم این بود که روزی شبیه پرندگان آسمان به پرواز در آیم و بروم هر کجا که میخواهم و باید بروم ، همیشه نگاهم به آسمان بود طوری که هیچ وقت حواسم به جلوی پایم نبود و زمین میخوردم ، اما دوباره می ایستادم و همچنان از دیدن آسمان سیر نمیشدم ...
هر روز پرندگان را نگاه میکردم تا راز پرواز را بیاموزم ... تا روزی که ...
پیرمرد سراپا گوش بود : تا چه روزی ؟
کودک چشمانش را به سیاهی مردمک چشم پیرمرد دوخت و پاسخ داد :
تا روزی که فهمیدم " هرگز یک کبوتر نمیتواند در میان مرغ ها پریدن بیاموزد ! "
جوجه ی کفتری که مادرش را از دست داده بود به مرغمان سپردم ، تا از او مثل جوجه های خودش نگهداری کند ، اما ... کبوتر کوچکم با وجود بالهای زیبایش ، هرگز پرواز را نیاموخت و کارش شده مثل مرغان از زمین دانه برچیدن و برای خروس ها خودنمایی کردن ! ... و نه دیگر پرواز را به خاطر دارد و نه به آن اهمیت می دهد ...
پیرمرد مهربان ، من میترسم ! می ترسم که سرنوشتی همچون جوجه کبوترم داشته باشم و در میان مرغان پرواز را از خاطر ببرم ...
پیرمرد سری تکان داد ، او متاسف بود ... برای چه ؟ برای که ؟ برای خودش ؟ برای دیگران ؟ برای کبوتری که پرواز نیاموخت ؟ برای مرغانی که پرنده اند اما نمی پرند ؟ خودش هم نمیدانست !
زیر لب زمزمه کرد :
" مرغ کو اندر قفس زندانی است
می نجوید رستن از نادانی است "
جایی میان نور و تاریکی
کودکی نشسته و میگرید آرام ، آرام
و کس نمیداند ، که گریه ی کودکی میتواند از " درد " باشد
دردی که روحش را آزار میدهد و نه جسمش را
مردم می آیند و می روند
و هر از گاهی ، دستی بر سرش می کشند
کودک ؟ چرا می گریی ؟
نکند گم شده ای در این میان ؟
گرسنه ای برای نان ؟
نداری تو یک همزبان ؟
دعوات شده با بچه ها ؟
سردت شده تو این هوا ؟
...
و مردم می پرسند و می پرسند و می پرسند
و کودک تنها نگاهی میکند و بعد به گریه ادامه می دهد
تا زمانی ، که پیرمرد موی بلند ریش سپید
به سمت کودک رفت ، اما هیچ سوالی نکرد
کودک را با ولعی نا تمام تماشا میکرد
و ناگهان ، کنار کودک نشست و با تمام وجود گریه سر داد
کودک با تعجب ، اشکهایش را پاک کرد و از پیر پرسید
پیرمرد مهربان ، تو چرا می گریی ؟
پیر جواب داد : " ناگهان دلم برای روزهایی که راحت و بی قید می گریستم تنگ شد "
و پرسید : تو چرا گریه میکنی کودک زیبا ؟
کودک پاسخ داد : " دلم برای روزهایی که دلیلی برای گریه وجود نداشته باشد تنگ شده است "
وقتی هنوز مدرسه نمی رفتم ، تمام آرزویم این بود که روزی شبیه پرندگان آسمان به پرواز در آیم و بروم هر کجا که میخواهم و باید بروم ، همیشه نگاهم به آسمان بود طوری که هیچ وقت حواسم به جلوی پایم نبود و زمین میخوردم ، اما دوباره می ایستادم و همچنان از دیدن آسمان سیر نمیشدم ...
هر روز پرندگان را نگاه میکردم تا راز پرواز را بیاموزم ... تا روزی که ...
پیرمرد سراپا گوش بود : تا چه روزی ؟
کودک چشمانش را به سیاهی مردمک چشم پیرمرد دوخت و پاسخ داد :
تا روزی که فهمیدم " هرگز یک کبوتر نمیتواند در میان مرغ ها پریدن بیاموزد ! "
جوجه ی کفتری که مادرش را از دست داده بود به مرغمان سپردم ، تا از او مثل جوجه های خودش نگهداری کند ، اما ... کبوتر کوچکم با وجود بالهای زیبایش ، هرگز پرواز را نیاموخت و کارش شده مثل مرغان از زمین دانه برچیدن و برای خروس ها خودنمایی کردن ! ... و نه دیگر پرواز را به خاطر دارد و نه به آن اهمیت می دهد ...
پیرمرد مهربان ، من میترسم ! می ترسم که سرنوشتی همچون جوجه کبوترم داشته باشم و در میان مرغان پرواز را از خاطر ببرم ...
پیرمرد سری تکان داد ، او متاسف بود ... برای چه ؟ برای که ؟ برای خودش ؟ برای دیگران ؟ برای کبوتری که پرواز نیاموخت ؟ برای مرغانی که پرنده اند اما نمی پرند ؟ خودش هم نمیدانست !
زیر لب زمزمه کرد :
" مرغ کو اندر قفس زندانی است
می نجوید رستن از نادانی است "
نوشته شده توسط
مهدیه ،
در
۱۹.۵.۸۹
4
نظرات
با ایمیل ارسال کنید
این را در وبلاگ بنویسید!
در Twitter به اشتراک بگذارید
در Facebook به اشتراک بگذارید
اشتراک در:
پستها (Atom)
هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.