و مرگ ... نقطه ، ته خط.
به این ملموسی تا بحال حسش نکرده بودم ...
اینقدر نزدیک
اینقدر رها و آرام
مثل بوسه ای کوچک ، بر گونه ی خیس بهار ...
حتما اون لحظه صدای پاشو شنیده ، لبخندی زده و به این زندگی به تلخی خندیده
و حتما خوشحال بوده که بالاخره تمام شد ...
راستی ، ما برای کی گریونیم ؟ برای خودمون ؟ برای مونده و یا واقعا برای رفته ها ؟
برای غم دل ؟ برای دلتنگی ؟ برای نگاهی که بود و نموند و ثابت شد ؟
برای کوچیکی این دنیا ؟ یا برای غربت صدا ها ؟
مثل گلی که پژمرده میشه ، امروز هست و فردا نیست ، زندگی همینه ...
" از آن تبار خود شکن ، تو مانده ای و بغض من "
امروز خودش هست و هیچ کس یادش نیست و حال خودش نیست و یادش همیشه با همه هست ! مسخره است ؟ یا واقعیت ؟ نمیدونم ...
همیشه ترسیده ام ، از این زندگی ، از این بودن
از موندنم هم ترسیده ام ، از تنهایی
همیشه تنها و همیشه گریزون از تنهایی !
ما هم مثل خواب های فروغ همیشه از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشیم و ... باز هم بیدار نمیشیم !
وقتی چیزی موندنی نیست ، وقتی نگاه و صدا خاطره است و وقتی زمان رو نداری ...
چه کنم با این دل ؟
همه ی فریاد ها تو سکوت خفقان آور بغض تو خفه شدند ...
همه ی همه هیچ شد و هیچ از تهی بودنش تو آینه خجالت کشید !
همه منتظر یه دست و یه نشونه و یه کمک ...
و تو ...
خونسرد
خونسرد خونسرد خونسرد !
چه دلی داری ای خدا ؟!
خدا دلم میخواد بدونم به کجا رسید که پایانش رو امضاء کردی ؟
اصلا آیا واقعا همه چیز حساب و کتابی و بقایی دارند ؟!
چقدر دور این مدور دور زدیم و بازبرگشتیم به همون جا که خدایا فقط تویی و تویی و تو !
چقدر خودخاهی که با این همه غم و رنج و مصیبت دوست داشتنتو ثابت میکنی ؟!
از همه ی خستگی هام خسته ام .
یه عالم راه رو بری و بری و بری و در آخر یه بن بست تهش پیدا کنی که توش خودت گم شی و فقط خلا باشه و خلسه !
و من ...
منتظر و بی تاب ...
من پایان رو با تمام وجود خواهم بویید و در حسرت عطر بهار نارنج تمام نگاه ها رو پر میکنم و تمام تمناها رو وصال !
دشت های استغنا رو طی میکنم و آرامش رو با تمام وجودم تو وجودت حس میکنم .
و گم میشم ...
در فضایی بی پایان که تو خواهی ساخت ...
خدایا ، تو که فقط نشونه میفرستی از پایان ، پس حداقل راه آغاز رو هم نشون بده ...