Recent News

۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

گاهی اونقدرچیزای گنده رو تحمل میکنی ، تحمل میکنی ، تحمل میکنی ، که یه دفعه با یه چیزه کوچیک پقی میزنی زیر گریه و ... منفجر میشی .


دلم واسه بابا اینا تنگ شده ، دیشب خواب دیدم با هم رفتیم شمال اما وسط جنگل سبز داشت برف میبارید و درختای سبز زیر بارش برف داشتن سفید میشدن ... بابا زیاد خوشحال نبود ...


چند وقته زیاد خواب میبینم ، پریشب خواب دیدم مردم ! یه مجلس تو یا باغ دور استخر و یه عالم گل از طرف یه عالم ادم  ... و یه کیک بزرگ مشکی ! تو خواب گفتم وا برای چی مجلسم مثه مراسم عروسیه تا عزا ؟!!!


بیخیال ...


الان مثه همیشه که برای زندگی دیر کردم دیرم شده و باید برم ...

هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.