Recent News

سرزمین افسانه ها

۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

تو هیچ دوره ای مثل الان , زمان امام حسین و مظلومیتش رو به این شکل درک نکرده بودم ...


سیاهی ، دورویی ، حماقت !


آدم های تاریکی که فریاد روشنی سر میدهند و برای اثبات نور ، تنها داد میزنند : ما نورانی ترینیم !


و قربانیان ...


کسانی که تنها خونشان نیاز است برای دیو افسانه ی قصه ای که در آ ن رمز پیروزی مظلومان ، خون شهیدان است


...


من در این سرزمین غم را فهمیدم


من در این سرزمین نگاه های خسته ، اما امیدوار دیدم


من زشتی دروغ را لمس کردم


من در این دیار رویاهایم را به دیوار خانه قاب کرده ام


من اشک ریختم


اشک ریختم


اشک ریختم


و دل تنگ شدم


برای زمانی که هنوز نرسیده است


برای روزهایی که خواهند آمد ، شاید


این سرزمین افسانه نیست ، حقیقت است دست نوازش مادری که "بر سر فرزندان هنوز نیامده اش میکشد"  و از ته دل برای همه ی آنها آه میکشد آه


آه میکشد برای آنها


برای خودش


برای روزهایی که چقدر میتوانستند زیباتر باشند ...


و من ، هر روز قصه های دیوهای چند سر و رستم بی یاور را برای آیندگانم مینویسم


و در دل امیدوارم که برای آنها ، این غصه ها تنها قصه ای باشد


...


و در این روزگار من عشق را فهمیدم


مظلومی عشق را در سکوتش فریاد زد


و من آن را لمس کردم


اما ...


در جایی گمش کردم !


آنجا که " دیگری " نیز فریاد عشق بر آورد


و در دل گفتم : شاید عشق چند تا است !


شاید آن عشق است و این عشغ


و شاید هم برعکس !


این روزها یک چیزش خوب است : اینکه فهمیدم " فهمیدن " چه سخت و دردناک و اما چه شیرین است


کسانی که در شهر بهشت بیخبری رژه میروند و مشت های تو خالی خود را گره میکنند و فریاد " جانم فدایت " سر میدهند ، در حالی که در دل به نان شب و حقوق فردا و عمل قلب و عیادت بیمار و جنس نسیه و گرانی و شهریه ی مدرسه و زن همسایه و اینکه     " چقدر جانشان برایشان عزیز است "     فکر میکنند ...


مردم در این سرزمین خودشان را راحت میکنند :


برای آنکه  بر سر مفاهیم دعوایشان نشود آنها را چند جور تعریف میکنند :


عشق را


دوستی را


مهربانی را


و حتی دین را


و اینجاست که   " عشق من "    با    "  عشق تو "   و   " دین من "    با   " دین تو "    متفاوت است


واینجاست که دل من تنگ است اما دل تو بیشتر


و اینجاست که   " اندازه ی دوست داشتن من  "   با   " اندازه ی دوست  داشتن تو "  فرق دارد


در اینجا همه چیز را میتوان جور دیگر دید ، یا حتی میتوان اصلا ندید !


میتوان هر چیز را میخواهی ببینی و نشان دهی و هر چیز را نخواستی به راحتی انکار کنی


اما ...


میتوان جور دیگر بود


میتوان نور را برای تاریکی به ارمغان آورد


میتوان از معجزه ی پنهان استفاده کرد : لبخند


من به همه ی تاریکی ها لبخند میزنم


و آغوشم را برای روشنایی باز میکنم


من هستم



----------------------------------


پی نوشت : " نمیدانم چگونه مردم برای مظلومیت و اسارت امام حسین (ع ) میگریند در حالی که خود نیز اسیرترینند ؟ "


                                                                      دکتر شریعتی


 


 

آن سوی تمنا

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

نیستش


ندارمش


یا شاید هم گم شده !


در لا به لای انگشتان ذهن من


شاید هم ...


شاید هم فرض برای اثبات حکم اشتباس :


" نباید به داشتن فکر کرد "


همه از آن یکی هستیم و


هیچ کس از آن ما نیست ...

اینجا بهشت است !

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

قلم را دوست دارم !


مطمئن تر از همه ی چیزهایی که در دوست داشتنشان تردید دارم


"بودن " مثال خوابی طولانی است


و نبودن نیز ...


" زندگی کردن "   هم وزن است با   " استامینوفن قورت دادن "


و من ،  هم وزن خلا !


شبیه  " مایع "  شده ام ، اگر تعریفش کنی :


" شکل ظرف را بخود میگیرد "


صدایی بر وجودم ساییده میشود


جای خراشش روی پوستم مانده ...


دلم گرفته است :


از این همه  " فراغ خیال "  ادم های چوبی


ادم های جامد


...


آسمان مادر زمین است ،


بهشت زیر پای مادران است  ( ! )


اما زبر پای آسمان زمین است ...


پس ...


آه !


بهشتی که میگفتند همین جاست ؟!


شاید هم


اگر واروونه نگاهش کنی !


 


 

ببخش ...

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

نمیدونم چرا ما ادما اینجوری ایم ؟


یا شایدم من اینجوریم و ادما نه !


همیشه سعی میکنی یه عالم حرفو ته دلت نگه داری که فقط یه روزی برای خدا سفرتو باز کنی و بگی بفرما ... حرفایی که توش پره معنی های سکوته ...


اما ...


کاش میشد این حرفهارو به ادم ها هم زد ، کاش میشد ادم های صدای سکوتت رو بشنوند و تو هم ...


بجای این که اینطور باشه گاهی بر عکسه ،


میخوای محبت رو برسونی اما با سکوتت نفرت رو القا میکنی


و این بخاطر همونه که سکوت سکوته و صدایی نداره !


و من ... گاهی حرفهایی میزنم که هیچ اعتقادی بهشون ندارم ؛ و حرفهایی که بهشون معتقدم رو هیچ وقت نمیزنم !


و این  ...


از خدا میخوام که درک کنی ... واسه منم شرایط همیشه مهربون نیست ... منم اشتباه میکنم ... منم یه ادمم ، مثله همه ...


میدونم : مهربون تر از اونی که ....


-----------------------------------------


پی نوشت :


طلب بخشش میکنم ، میبخشی ؟


...

دوست داشتن از عشق برتر است

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

دوست داشتن از عشق برتر است.


عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی . اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال . عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد .


عشق در غالب دلها ، در شکل ها و رنگ های تقریبا مشابهی ، متجلی میشود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است ، اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خویش را دارد و از روح رنگ میگیرد و عطری ویژه ی خویش دارد ، میتوان گفت که به شماره ی هر روحی ، دوست داشتنی است .


عشق جوششی یک جانبه است . به معشوق نمی اندیشد که کیست ؟ یک " خود جوشی ذاتی " است  و از این رو همیشه اشتباه میکند و در انتخاب به سختی میلغزد و یا همواره یکجانبه میماند و گاه ، پس از جرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق  که در چهره ی هم می نگرند ، احساس میکنند که هم را نمی شناسند و بیگانگی و نا آشنایی پس از عشق - که درد کوچکی نیست - فراوان است .


اما دوست داشتن در روشنایی ریشه میبندد و در زیر نور سبز میشود و رشد میکند و از این رو است که همواره پس از آشنایی پدید می آید ، و در حقیقت ، در آغاز ، دو روح خطوط آشنایی را در سیما و نگاه یکدیگر میخوانند ، و پس از " آشنا شدن " است که " خودمانی " میشوند - دو روح ، نه دو نفر ، که ممکن است دو نفر با هم در عین رودربایسی ها احساس خودمانی بودن کنند و این حالت به قدری ظریف و فرار است که به سادگی از زیر دست احساس و فهم میگریزد - و سپس طعم خویشاوندی و بوی خویشاوندی و گرمای خویشاوندی و گرمای خویشاوندی واز سخن و رفتار و آهنگ کلام یکدیگر احساس میشود و از این منزل است که ناگهان ، خود به خود ، دو همسفر به چشم میبینند که به پهنداشت بی کرانه ی مهربانی رسیده اند .


عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در " دوست " میبیند و می یابد .


عشق در دریا غرق شدن است و دوست داشتن در دریا شنا کردن .


عشق بینایی را میگیرد و دوست داشتن میدهد.


عشق نیرویی است در عاشق ، که او را به معشوق میکشاند و دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست میبرد.


آتش دوست داشتن است که داغ نیست ، سرد نیست ، حرارت ندارد ، چرا ؟ که نیازمندی ندارد ، که غرض ندارد ، که رسیدن ندارد ، که یافتن ندارد ، که گم کردن ندارد ، که به دست آوردن ندارد ، که التهاب و اضطراب ندارد ، که شک و تردید ندارد ، که دور و نزدیک ندارد ، که بیم و امید ندارد ، که مرگ و حیات ندارد ، که انتظار ندارد ، که اتهام ندارد ، که تب و تاب ندارد ، که ریاضت ندارد ، که ضرورت و مصلحت و فایده و چرا و برای و اقتضا و اختلاف و تناسب و تضاد و کفر و شرک و هوی و هوس و لذت و الم و ... ندارد


...


                                                                                   دکتر شریعتی

۱۳۸۸ مهر ۲۲, چهارشنبه

 


 


دیر زمانی است قدم به لبه ی پنجره نمی رسد


کی بزرگ میشوم ؟


آنقدر بزرگ که همه جیز توی دلم جا شود !


راستی دل بزرگ ، قد بلند میخواهد ؟!


 

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

گم شده ام ...


 


 


پیدایم میکنی ؟!


 


 


.

انسان پیچیده ، انسان هم که نه، آدم البته !

۱۳۸۸ شهریور ۳۰, دوشنبه

"    اینو دارم برای تو مینویسم


     نمیدونم چقدر ازش میفهمی


     نمیدونم چقدر درکش میکنی


     اما این برای تو ، چه خوشت بیاد و چه ... "


 


سخت ترین چیز همیشه همین بوده که لبریز از حرف باشی ولی مجبور باشی با نگاهی خونسرد سکوت کنی ...


از اینکه اونقدر نمیتونم عرضه داشته باشم که حتی برای گرفتن حق خودم دل کسی رو بشکونم , از خودم حالم بهم میخوره


اون وقت همه حس میکنن چون هیچی نمیگی پس حق دارن و نفس کشیدن رو فقط  اونهان که بلدن !


نمیدونم بعضی ادم ها چطور میتونن هزار چهره داشته باشن ؟ اینقدر دو رو ....


کسایی که اونقدر گستاخن که برای اثبات حرف ناحق خودشون حاضرن صداقت رو دار بزنن ...


وقتی زندگی ات پر باشه از ادمهای خودخواه ، خود بخود خودخواه میشی !


آدم ها واقعا جالبا :


بهت میگن " عزیزم من نگرانتم " ، در حالی که فقط نگران خودشون اند !


بهت میگن " من بخاطر خودت میگم " در حالی که تنها بخاطر خودشون میگن !


بهت میگن " سیگار نکش برات خوب نیس " چون دودش اذیتشون میکنه !


بهت میگن " این مزخرفات چیه گوش میدی " و در خلوت به همون مزخرفات گوش میدن!


بهت میگن " یه کم حساب و کتاب مالت رو داشته باش " چون نگران کم شدن ثروتی اند که قراره بهشون برسه !


بهت میگن" وای این لباس چقدر بهت میاد " در حالی که از رنگش متنفرن و فقط دنبال بهونه ای برای با هم به رختخواب رفتن میگردن !


و حتی ... بهت میگن " این چرتو پرتا چیه مینویسی " اما ته دلشون یه لبخند تلخ به معنیه همدردیه !


حتما شنیدی که میگن وقتی میگی " متنفرم " یعنی " عاشقم "


مثل خودت


هر چقدر بلندتر داد بزنی که متنفری بیشتر مطمئن میشم که ...


ته این نوشته اینبار چیزی نیست ،


چون انتها براش بی مفهومه


چیزی که ابتدا نداره انتها نیز نخواهد داشت


این مطلب فقط موضوع داره : " انسان پیچیده ، انسان هم که نه، آدم البته ! "


گاهی منو هول میدی وسط زندگی و گاهی خیلی راحت از صفحه حذفم میکنی ،


کارگردان منصفی نیستی .


" عدالت " گاهی واژه ی مسخره ای به نظر میاد که " فقط واسه دلخوشی " آدم ها بکار میره ؛


و من ، در حالی که اشک میریزم ، به همه ی جملاتم لبخند میزنم !


----------------------------------------------------------


پی نوشت : مطلب مربوط از آلبرکامو در کتاب سقوط :


... همه ی فضایل من سکه هایی بودند که پشت آنها از رویشان جلای کمتری داشت .راست است که از سوی دیگر ، معایب من به نفعم تمام میشد . مثلا الزامی که در مخفی کردن جنبه ی فاسد زندگیم داشتم به من حالت سردی میبخشید که با فضیلت اشباه میشد . بی اعتنایی من محبت دیگران را به سویم جلب میکرد و خود پرستیم در بخشندگی هایم به اوج میرسید . خود را جدی و خشن مینمودم و با این همه هرگز قدرت آن نداشتم که در برابر تقدیم یک جام می و یا تسلیم یک زن مقاومت کنم ! معروف بود که فعال و نیرومندم ، اما قلمرو سلطنتم رختخواب بود . به آوای بلند دم از دوستی و وفاداری میزدم و خیال میکنم در میان کسانی که دوست میداشتم یک نفر هم نبود که آخر کار به او خیانت نکرده باشم ...

گریه ی اشک

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

فقط دلم میخواد بنویسم ، چی ؟ نمیدونم . شاید ورای یه آدم تو آینه ، شاید هم ... تنها یک " ما هیچ ، ما نگاه " ساده ...


همین حالا ، ثانیه ای یه که گذشته . خط قبل مال زمانیه که چند ثانیه پیش بوده و دیگه نیست ، همه چیز هست و نیست ، انگار هیچ وقت وجود نداشته ...


برای یک عالم چرای بی جواب ، باید همیشه جوابگو باشی ، باید باشی ، باید باشی ، باید ، باید ، باید ... باید درک کنی ، باید بفهمی ، باید اون طور نگاه کنی که نگاه میکنند ... ذهن را چهار چوب بستی ، دل را چه میکنی !؟


چقدر آدم ها فریاد دارند ، چقدر حق دارند که پایمال شده ، چقدر گم اند ، جدا چه قدر گم ایم ، نه !؟


گاهی دلم فقط یه گوش مهربان غریبه میخواد ، که بچسبم و بگم و بگم و بگم و اون فقط مثل همه ی آشناها نگاه نکنه ، همین .


و گاهی بر عکس ، فقط دلم میخواد بشنوم ، صدای غریبه ای که از هر سمفونی ای بتونه زیباتر باشه ...


آخر آنچه میخواهم اینجا نمی یابم ، میان مردم آشنا ، میان هر چه نگاه و دستان تکراری است ، باید جایی ورای آن گشت ... شاید باید نیست شد تا یافت ، نمیدانم .


گاهی احساس میکنم احمقی تیزهوشم !


گاهی احساس میکنم نیستم ، آنچه از خود میبینم مه ای غبار آلود است که مرا در خود پنهان ساخته


گاهی احساس میکنم بیش از آنچه باید باشم هستم ...


ساز دلم را کوک کرده ام ، بی هیچ چون و چرا و اما و اگر ، سپردمش به نوای دهل ، گرچه آواز دهل از دور خوش است


اما دیگر رمقی برای " باقی ها " باقی نیست


...


اشک هم گاهی میگرید ، میدانستی ؟


من گریه اش را دیده ام .


آن هنگام که دستان اش تنها از پشت پنجره پیدا بود


مادرم را میگویم ، راستی او هم مثل همه  ٢ دست و ٢ پا و یک دل داشت ؟!


من گریه ی اشک را دیده ام


آن هنگام که در مقابل این همه نا حقی نتوانست ببارد !


آن هنگام که سه رنگ ها ،


این مردم بی رنگ را رنگی کردند ،


آن هنگام که فریاد رنگ شد و سبز به دنیا آمد


آن هنگام که دلم خون بود و نگاهم آبی ، دست هایم را کاشتم


مشت سبزم را سلاحم کردم،


و شاخه هایم را چتری نمودم


برای همه ی دل های خسته


همه ی راه های نرفته


و همه ی نگاه های خیره مانده


و همه ی دل های در انتظار


در انتظار واژه های ظاهر فریبی که رویای زندگی را با خود آوردند


و نه خود زندگی را


و در انتظار رسیدن آن همه خوشبختی موعود !


و او ، لبخند رعشه آورش را به مغزهای پیچیده نشان میدهد


و هوا را با کلام خجالت آورش آلوده !


سبز ها میمیرند


و او  همچنان کریهانه لبخند میزند


همان موقع بود ، که من گریه ی اشک را دیدم !


...


اما من


در خودم انقلاب میبینم


سلول هایم به جای حجم ، سطح پیدا کرده اند انگار


همه تن تو را میبینم


نوای سکوتم را به تو هدیه میکنم هر آن


میخواهم زمین باشم ، این جرم است ؟


کسی را ندیدم ، که دستش به آسمان رسیده باشد


اما قد زمین بلند است


این را همه میدانند !


...


و اما تو پدر


من پیر شدن دلت را نظاره گر بودم


حساب چوب خط سفید شدن موهایت را دارم


سیمایت یک چیز را به یادم می آورد : دنیا نامهربان است ، ولش کن !


ومن ، دنیا را ول کردم


و در عوض


تو را چسبیده ام!


جسمت را نمیدانم ، اما نگاهت دنیایی نیست


همین هم برای من نحیف ، کافی است .


راستی ؟


برایم تار هم میزنی ؟


                               ...

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

                                 از کفر و ز اسلام برون صحرایی است


                                 ما را به میان ان فضا سودایی است


                                   عارف جو بدان رسید سر را بنهد


                             نی کفر و نه اسلام , نه انجا جایی است


 


برای خویشکاری در زندگی میتوان از جند قانون ساده اما محکم استفاده کرد :


قانون تعادل :


میتوانیم افراط یا قصور کنیم , واگر اونگ زندگی یا عادات , بیش از اندازه به یک سو نوسان کند , در نهایت قطعا به سوی دیگر خواهد رفت .


ما قانون تعادل را زمانی به کار میگیریم که عدم تعادل را شناسایی کنیم.


سریع ترین راه برای یافتن تعادل ان است که در تصحیح خودت افراط کنی , عمدا خلاف انجه را بدان عادت داری انجام دهی.


تعادل با تنفس اغاز میشود و دم و بازدم ابتدایی ترین اهنگ موزون زندگی است...


قانون انتخاب :


با بازیافتن قدرت انتخاب , شجاعت می یابیم , که به تمامی در این دنیا زندگی کنیم.


زندگی ما نمایانگر انتخاب هایی است که کرده ایم


هر جه به قانون انتخاب احترام بگذاری , با نیت روشن تری زندگی میکنی - زندگی ات را بنا میکنی - و به جای انکه بیندیشی که ایا در مسیر درست قدم بر میداری , یار مناسبی را برگزیدی , یا به کاری اشتغال داری که مناسب توست , هر روز زندگی ات را مختارانه زندگی میکنی , به تمامی.


قانون فرایند پیشرفت تدریجی :


اگر ادمی فقط به پایان سفر جشم بدوزد , کمال همیشه در دور دست ها به نظر می اید


هر سفر با یک قدم اغاز میشود , ولی باید قدم دوم و سوم را هم برداری تا به مقصدت برسی


به هر هدف که دست یابی , هدفی دیگر برای خودت میسازی , سفر تمامی ندارد...


قانون حضور :


زمان , تناقضی است , کشیده میان اینده و گذشته , که هیج یک واقعیت ندارد , مگر در ذهن ما , حقیقت ژرف تر است : تنها این لحظه را داریم .


انجه امروز صبح یا دیروز انجام دادی در حال حاضر ناپدید است , مگر در ذهنت . انجه بناست روی دهد فقط یک رویاست , ما تنها این لحظه را داریم .


هر وقت مشکلی داری مربوط به جیزی در گذشته یا اینده است ,اما زندگی خیلی کوتاه است ...


قانون شفقت :


شفقت شناسایی این حقیقت است که هریک از ما در محدوده ی باورهای رایج و قابلیت هایمان , بهترینی را که میتوانیم انجام دهیم .


قانون شفقت را میتوانی از کره ی زمین بیاموزی , زمینی که بر پوسته ی ان گام میگذاریم , درختانش را به تاراج میبریم , منابعش را استثمار میکنیم ,  ... اما ... زمین ما را میبخشد , جون میداند ما از اوییم , حال , اگر زمین میتواند تو را به خاطر خطاهایت ببخشد , ایا تو نمیتوانی خودت را ببخشی و دیگران را نیز ؟


بقول افلاطون : مهربان باشید , جرا که هر انسانی که ملاقات میکنید , در نبردی است سخت ...


قانون ایمان :


ایمان پیوند مستقیم ماست با معرفت کیهان , به ما یاد اور میشود که بیش از انجه شنیده ایم یا خوانده ایم میدانیم , کافی است نگاه کنیم , گوش فرا دهیم و به عشق و معرفت روح خالص جهانی که درون همه ی ما فعال است اعتماد کنیم.


ایمان یکی از سخت ترین دست یافتنی هاست , یکی از بزرگترین جهش هایی که انسان میتواند بکند  , ایمان باور به ان است که همیشه تصمیمت , تصمیم درست خواهد بود.


قانون توقع :


افکار تو پنجره هایی را ملون میکند که از پشت ان به تماشای دنیا مینشینی , باورهایت مصالح بنای تجربیاتت میشود .


توقع می اموزد که انجه که بر ان تمرکز میکنیم توسعه می یابد , نتیجه ی جنگ با مشکلات , ان است که با بخشیدن انرژی مان به انها , مستحکم میشود . بنابر این باید بر راه حل ها تمرکز کرد , نه مشکلات .


قانون شرافت :


شرافت یعنی زندگی در راستای ایین جان و بصیرت برتر , هر جند تکانه ها خلافش را بطلبند , راستی راستین درون خویش را , بشناسیم , بپذیریم , ابراز کنیم , در قلب شرافت , و نه با گفتار , که با کردار خویش , دیگران را الهام بخشیم .


اگر خواسته ی اعماق دلت را نمیتوانی منکر شوی , میتواند انجام بشود , ولی زندگی را خیلی مشکل میکند , و پی امد هایی دارد , مثل لطمه زدن به باورها و احساسات دیگران , دیگرانی که پایبند باور هایشان هستند .


غاز های وحشی را نیازی نیست که اب تنی کنند تا سفید شوند , تو را هم لازم نیست که کاری انجام دهی جز انکه خودت باشی .


قانون عمل :


این جهان عرصه ی انرژی و عمل است , علی رغم انجه میدانی و هستی , علی رغم انکه جند کتاب خوانده باشی و جه استعداد هایی داشته باشی , تنها عمل است که به زندگی ات قوام میبخشد , فلسفه ها فراوانند و تصورات وافر , ولی واژه ها هر جند هم زیبا , بهای اندکی دارند , صحبت از تعهدات ، از شهامت و از عشق اسان است ، ولی عمل است که موجب درک واقعی میشود و معرفت با تمرین پرورش می یابد ...


قانون جرخه ها :


دنیای طبیعی به اهنگ تغییر میرقصد , به گذر فصول , انقلاب های اسمان , به گردش روز و شب . همه جیز در زمانی که باید به وقوع میپیوندد ، تغییر میکند و رشد , پدیدار میشود و نا پدید , رنگ میگیرد و میبازد , بالا میرود و فرو مینشیند . هر انجه صعود کند نزول خواهد کرد , و هر انجه نزول کند باری دیگر صعود خواهدکرد , این است قانون جرخه ها


قانون تسلیم :


تسلیم یعنی , پذیرفتن این لحظه , این جسم و این زندگی , با آغوشی گشوده , برای تسلیم نباید , مانعی در مسیر خود باشیم , و باید مطابق اراده ی برتر زندگی کنیم , که توسط معرفت قلب ابراز میشود , فراتر از پذیرشی مطیعانه ,تسلیم از تمامی مبارزه ها , برای رشد عرفانی و بسط هوشیاری , یاری میجوید .


قانون وحدت :


به شکل موجوداتی جدا از هم ، با سرنوشتی متمایز بر زمین ظاهر میشویم , ولی همان گونه که هر قطره ی باران جزیی از دریاست , ما نیز در بخشی از اقیانوس هوشیاری هستیم , بخشی از خدا .


سخن آخر :


هر از گاهی ، به شی ای که دست ساز نیست ، نگااهی ژرف بکن :


به کوهی ، ستاره ای ، انحنای جویباری .


در آنجا معرفت و صبر نصیبت میشود ، و مهم تر ،


دل گرمی که در این دنیا تنها نیستی ...


 


                                                         خلاصه ای از کتاب " آیین جان "


                                                                                  نوشته  " دن میلمن "

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

 


یاد دارم در غروبی سرد سرد،


میگذشت از کوچه ما دوره گرد -


داد میزد کهنه قالی میخرم دست دوم جنس عالی میخرم -


کاسه و ظرف سفالی میخرم


گر نداری،


 کوزه خالی میخرم-


اشک در چشمان بابا حلقه زد،


عاقبت آهی کشید، بغضش شکست-


اول ماه است و نان در سفره نیست


ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟


بوی نان تازه هوشش برده بود


اتفاقاً مادرم هم روزه بود


 خواهرم بی روسری بیرون دوید


گفت: آقا سفره خالی میخرید؟


 


 

تراوشات ذهنی !

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه


 


" زمان "


کلمه ای که " قدرت " رو زیر سوال میبره


و من نگاهم به دری که باز شود , که زمان بگذرد و من نزدیکی به مرگ را جشن بگیرم !


هر روز به دنبال گذر زمان , اما غافل از اینکه این سیر تکرار ناپذیره و و زمانی میرسه که دیگه زمان نخواهد گذشت و سکوت خواهد ماند و مثل نگاه ساکت من , بی صدا و بی حرکت باقی خواهد ماند


در این فاصله ی درهم خواستن همه چیز , چزا نمیشه , چرا نشه از یک ثانیه ارام لذت برد ؟


اون روزی که زمان برای من از حرکت ایستاد , برای زمان باقی , چی جا خواهم گذاشت؟


نمیخوام تن خسته ای باشم که خسته تر از همیشه خوابیده و انگار هیچ وقت نبوده...


یه صدا یه روز گفت که زندگی استفاده از همین امروزه و نگاه تو به زندگی , اما مشکل فعلا اینه که نگاه رو چطور باید شست ؟!


از پشت شیشه ای که مه گرفته هر چقدرم چشماتو بشوری باز تار میبینی !


تو یه ذهن بسته هی خودتو به در و دیوار میزنی شاید که روزنه ای , چیزی پیدا شه !


اما ...


من یه مشت انرژی تو پستوی دلم قایم کردم که یه روزی شاید قرار باشه خالیشون کنم , چه بی مزه !


یعنی اینقدر دنیای ما کوچیک شده که برای دادن انرژی ها هم باید اطراف رو نگاه کرد و باز هم گفت : حالا نه , بعدا !!!


یه حسی تو دلم منتظر یه روز سبزه , تا بیاد و برسه و منو غرق کنه در نور , اما ...


میترسم زمان از اون هم قویتر باشه و انتظار منو بی حاصل کنه


دلم میخواست میتونستم هم شاعر باشم هم نوازنده و هم خواننده , تا بلکه یه جور میشد این تراوشات بی حاصل ذهنی رو خالی کرد !

گم شدم از حضور تو

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

قسمتی از کتاب  " دنیای سوفی " نوشته  " یاستین گوردر " :


افلاطون عقیده داشت که روح قبل از استقرار در بدن وجود داشته است.یک روز روح در عالم مثل بوده است , اما روح همین که در بدن به دنیا می اید همه چیز را درباره ی ایده های کامل و بی عیب و نقص فراموش میکند.بعد اتفاق می افتد : یکباره فر ایند خارق العاده ای شرو میشود. کم کم با شناختن و تجربه کردن اشکال طبیعت , خاطره ای ضعیف در روح انسان پیدا میشود. انسان اسبی میبیند ؛ اما یک اسب ناقص ؛ همین کافی است تا درون روح خاطره ضعیفی از یک اسب کامل که یک بار در عالم مثل دیده است بیدار شود.به این ترتیب برای بازگشت به محل استقرار واقعی روح ایجاد میشود. افلاطون این دلتنگی را اروس یا عشق مینامد. روح دلتنگی عاشقانه برای برگشتن به اصل خودش نشان میدهد. از این به بعد جسم و هر پدیده ی دیگری را ناقص میبیند.روح با بالهای عشق به خانه یا عالم مثل پرواز میکند. روح میخواهد خودش را از زندان جسم آزاد کند.


اکثر ادمها به انعکاس مثل در جهان محسوسات میچسبند. آنها یک اسب میبینند و فقط یک اسب . اما چیزی را که تمام اسب ها به صورت تقلید ضعیفی از ان ساخته شده اند نمی بینند.


افلاطون عقیده داشت همه ی پدیده ها فقط سایه ای از صور یا مثل جاودانه اند. اما اکثر مردم از زندگی کردن بین سایه ها راضی اند. آنها فکر میکنند همه چیز در سایه خلاصه میشود و در نتیجه سایه ها را سایه نمیدانند. و به این ترتیب روح جاودانه خودشان را فراموش میکنند


...


-------------------------------------------


پی نوشت : من و تویی نکن که من از تو جدا نیستم ...


پی پی نوشت : چند روز پیش فیلم "خدا نزدیک است " رو میدیدم ؛ دیدنش ضرر نداره


پی پی پی نوشت : نیمه شعبان مبارک :)  

درخت سبز کوچکم

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

دست هایم خالی است


لب هایم لبریز


همچون نور چشمان تو


دلم هرز میرود از تحمل تکرار بی پایان


و این دور تسلسل مسلسل وار


بال میخواهم !


نه برای خودم ... برای ما !


برای " مای " بی بال


میخواهم پرواز یاد بگیرم و بیاموزم چگونه پریدن را


از گوشم گوشواری سبز بیاویزم


لباس سپید بر تن کنم


و با چشمانی ابی پرواز خود را به نظاره بنشینم


...


حسی هفت گانه وجودم را ذر بر خواهد گرفت


و هفت رنگ خواهم شد


همچون رنگین کمان دلت


و صدای زمین در گوشم خواهد پیچید :


" آسمان امتداد زمین است "


من صدای پای زمان را میشنوم


و آن را با اهنگ صدای تو همنوا میکنم


خود را به باد میسپارم


و دست هایم را از شاخه های کوچک خوشبختی می اویزم


و درخت کوچکم را آب خواهم داد


تا شاخه هایش پر شود از دستان کوچک خوشبخت فرزندان زمین


تا سبزی اش در آبی آسمان طنین انداز شود


آری میدانم


سبز خواهد شد نهال خاکستری من


آری میدانم


میدانم


میدانم


روشنایی ، بلوغ این نوای نی خواهد بود


نور سرود پیروزی است


...


--------------------------------------------


پی نوشت :


استاد " قانون کار " که قانون استادی رو بلد نباشه ادم سر کلاسش شاعر هم میشه !

نفس بکش همنفس

۱۳۸۸ تیر ۲۱, یکشنبه

این صبح


این نسیم


این سفره مهیا شده ی سبز


همه شاهد اند


که چگونه دست و دل به هم گره خوردند


یکی شدند و یگانه


تو از ان سو امدی


و امدیم


اول فقط یک دل دل بود


یک هوای نشستن و گفتن


یک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن


یک هنوز با هم ساده


رفتیم و نشستیم


ماندیم و گریستیم


بعد ...


یکصدا شدیم


هم اواز  و هم بغض و هم گریه


همنفس برای باز تا همیشه با هم بودن


برای یک قدم زدن رفیقانه


برای یک سلام نگفته


برای یک خلوت دل خالص


برای ...


برای همسفر همیشه عشق ... باران


اری ماندیم


برای ماندن


برای مشت گره کردن


...


اری ماندیم


فقط برای یک جرعه نفس کشیدن

۱۳۸۸ خرداد ۲۷, چهارشنبه

۴ سال پشت سر و ۴ سال پیش رو ....


چه دنیای عجیبی !


من و قصه هام و غصه هام


 


 

نشونه ی پایان

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

و مرگ ... نقطه ، ته خط.


به این ملموسی تا بحال حسش نکرده بودم ...


اینقدر نزدیک


اینقدر رها و آرام


مثل بوسه ای کوچک ، بر گونه ی خیس بهار ...


حتما اون لحظه صدای پاشو شنیده ، لبخندی زده و به این زندگی به تلخی خندیده


و حتما خوشحال بوده که بالاخره تمام شد ...


راستی ، ما برای کی گریونیم ؟ برای خودمون ؟ برای مونده و یا واقعا برای رفته ها ؟


برای غم دل ؟ برای دلتنگی ؟ برای نگاهی که بود و نموند و ثابت شد ؟


برای کوچیکی این دنیا ؟ یا برای غربت صدا ها ؟


مثل گلی که پژمرده میشه ، امروز هست و فردا نیست ، زندگی همینه ...


" از آن تبار خود شکن ، تو مانده ای و بغض من "


امروز خودش هست و هیچ کس یادش نیست و حال خودش نیست و یادش همیشه با همه هست ! مسخره است ؟ یا واقعیت ؟ نمیدونم ...


همیشه ترسیده ام ، از این زندگی ، از این بودن


از موندنم هم ترسیده ام ، از تنهایی


همیشه تنها و همیشه گریزون از تنهایی !


ما هم مثل خواب های فروغ همیشه از ارتفاع ساده لوحی خود پرت میشیم و ... باز هم بیدار نمیشیم !


وقتی چیزی موندنی نیست ، وقتی نگاه و صدا خاطره است و وقتی زمان رو نداری ...


چه کنم با این دل ؟


همه ی فریاد ها تو سکوت خفقان آور بغض تو خفه شدند ...


همه ی همه هیچ شد و هیچ از تهی بودنش تو آینه خجالت کشید !


همه منتظر یه دست و یه نشونه و یه کمک ...


و تو ...


خونسرد


خونسرد خونسرد خونسرد !


چه دلی داری ای خدا ؟!


خدا دلم میخواد بدونم به کجا رسید که پایانش رو امضاء کردی ؟


اصلا آیا واقعا همه چیز حساب و کتابی و بقایی دارند ؟!


چقدر دور این مدور دور زدیم و بازبرگشتیم به همون جا که خدایا فقط تویی و تویی و تو !


چقدر خودخاهی که با این همه غم و رنج و مصیبت دوست داشتنتو ثابت میکنی ؟!


از همه ی خستگی هام خسته ام .


یه عالم راه رو بری و بری و بری و در آخر یه بن بست تهش پیدا کنی که توش خودت گم شی و فقط خلا باشه و خلسه !


و من ...


منتظر و بی تاب ...


من پایان رو با تمام وجود خواهم بویید و در حسرت عطر بهار نارنج تمام نگاه ها رو پر میکنم و تمام تمناها رو وصال !


دشت های استغنا رو طی میکنم و آرامش رو با تمام وجودم تو وجودت حس میکنم .


و گم میشم ...


در فضایی بی پایان که تو خواهی ساخت ...


خدایا ، تو که فقط نشونه میفرستی از پایان ، پس حداقل راه آغاز رو هم نشون بده ...


 


 

۱۳۸۸ فروردین ۱۷, دوشنبه

از این سفر یه نتیجه گرفتم :


" هر جا باشم آسمون همین رنگیه ! "

مرگ این دلتنگی نزدیک است

۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

 



تو یه لحظه،تو اوج ... تو حس پرواز نه ، تو خود پرواز!


یه لبخند ، یه خداحافظی ... اضطراب و دلشوره ای که انگار قرار نیست هیچ وقت از دلت بیرون بره ... قلمی که مکث میکنه واسه خالی شدن ، هوایی که تنگه واسه نفس کشیدن ...


بالاخره رسید ... لحظه و لحظه های موعود ... یه معجزه !


باز هم نشست تماشای تکرار حادثه ها ، و آسمان ...


تا چشمت کار میکنه ابر و ابر و ابر و نور ...
انگار مستی ،رو زمین نیستی ، البته که روی زمین نیستی ، اما این بار علاوه بر پاهات ، دلت هم رو زمین نیست ...


خدایا ، خوب شد که من جای تو نیستم ! خوب شد که من خدا نشدم ! وگرنه تعجب میکردم از این همه خالی و حیرون میموندم از این رنگین کمان ٧٠ رنگ !


چه پیچیده شد ! هیچ کس نخواهد فهمید که در دل آشفته ای آرام چه گذشت و کی به نقطه رسید و تمام شد ...


مینای دلم بی پروا شده است ، به هر کجا که بخواهد سر میشکد ...


دیگر جمله ای هم با جمله قبل همخوانی ندارد ، بس که این مینا یاغی شده است !


باید رامش کرد ...


باید را چه کسی خلق کرد ؟


کاش باید ها بمیرند !


و نباید ها نباشند و دنیا پر شود از خواستن ها .


پس کی میرسد مرغک خیال من ؟ کی رها میشوم از این حقیقت ؟ کی پر میشوم از حس قشنگ ابدیت ؟


و صدایم خسته است و دستهایم بسته


و توانم رفته است و راهم نرفته


و دلم خط دارد و تنم تب دار است


و سکوتی لرزان ، و تاخته تا مرز نگاهت : فریاد !


و دلم تنگ شده ... و رسیدن !


مرگ این دلتنگی نزدیک است ... 


وکلامم سیر است ...


این دلم لبریز است !


و نگاهم خسته !


پر وبالی بسته


و رسیدن !


شوقی لبریز ...


پر شدم از این شوق ، پر شدم از یک حس


حس خوبی در باد ...

اون موقع که ...

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

خیلی وقت بود که دلم واسه یه نوشتن حسابی تنگ شده بود .


گاهی اتفاقای زندگی اونقدر بزرگن که دیگه تو واژه و تو کاغذ جا نمیشن و با قلم پیاده نمیشن ، من اشتباه میکنم که میگم وقتی ناراحتم مینویسم ، من فقط وقتی دلم گرفته میتونم بنویسم ، مثله الان ...


موقعی که خیلی ناراحتی دنیا اونقدر کوچیکه که حتی ارزش نوشتن هم نداره ...


اونقدر روزها اومدن و رفتن که روزها رو یادم رفت  ،  روزهایی که رفتن ، روزهایی که میان و میرن ...


از این همه خالی خسته ام


از حرفهای کلیشه ای خودم هم حتی خسته ام


تو این دنیا به هیچی نمیشه اعتماد کرد ، حتی به نگاه


همه میرن تا برسن ، من رسیده ام ، جایی واسه رفتن ندارم


چند بار دیگه باید تا ته خط برم و بگم خب ، حالا سر خط ؟!


نمیدونم چند تا پاراگراف دیگه باید رد بشن تا برسن به آخریش ؟ تا برسم به پایان و برگردم و از اون بالا تمام پاراگرافها رو بخونم و بعد نمایش نامه ام رو بذارم واسه بقیه تا اونا هم بتونن داستانشون رو به بهونه ی تلخی یه داستان دیگه تحمل کنن ...


اون لحظه که فریاد تو گلوت خفه میشه و فقط تصور فریاد رو میکنی ،


اون موقع که بجز دفترت هیچ کس رو نمیتونی تحمل کنی ،


اون موقع که بغضت به بزرگی یه تخم مرغ تو گلوت گیر کرده و مجبوری لبخند بزنی ،


اون موقع که تو لحظه ثابت میشی و زمان برات می ایسته تا حس نکنی ...


اون موقع که غمهات به وسعت دنیاس و دلت یه ذره از اون دنیا هم نیست


اون موقع که نوشته هات تبدیل به خط خطی میشن !


اه !


همین.


میرم تا برسم به خاطره های پشت سر ؟


میرم تا غصه ام نگیره از بودنم ؟


" ای شکسته ، تو شکستی ، غصه خوردی ، از ته دل گریه کردی ... "


 


یه صدا ... یه اشاره ... یه مفهوم ... یه نگاه ...


یه نشونه خدا ، پس کجایی ؟


 


دلم یه صدای شش دنگ میخواد تا با تمام وجودم بخونم !


وقتی مینویسم حرفام یه جا ثبت میشن ، یه جا تو زمان باقی اند ، اما وقتی میخونی صدا از دهنت بیرون میاد و بعد ... هیچ !


انگار چیزی نبوده !


و تو خالی شدی ، در حالی که دفترت خالیه .


 


دلم یه جفت بال میخواد ، تا بتونم پرواز کنم و از اون بالا به کل شهر یه نگاهی بیاندازم و دور شهر بچرخم و خوشحال باشم از اینکه پاهام رو زمین نیست !


 


دلم میخواد که دیگه هیچی دلم نخواد !


نقطه .


 


                                                                       

معجزه ی خاموش

۱۳۸۷ بهمن ۱۹, شنبه

                                           


 


طعم خیس اندوه و


اتفاق افتاده


یه آه خداحافظ


یه فاجعه ی  ساده


خالی شدم از رویا


حسی منو از من برد


یه سایه شبیه من


پشت پنجره پژمرد


ای معجزه خاموش


یه حادثه روشن شو


یه لحظه ، فقط یه آه


هم جنس شکفتن شو


از روزن این کنج


خاکستریه پرپر


مشغول تماشای ویرون شدن من شو


...


برگرد


با برگشتن


از فاصله دورم کن


یه خاطره با من باش


یه گریه مرورم کن


از گر گر بیرحم


این تجربه ی من سوز


پرواز رهایی باش


به ضیافت دیروز


به کوچه که پیوستی


شهر است و لبالب شو


لحظه ، آخر لحظه


شب عاقبت شب شد


آغوش جهان روبه


دلشوره شتابان بود


راهی شدن حرف


نقطه چین پایان بود


ای معجزه خاموش


یه حادثه روشن شو


یه لحظه ، فقط یه آه


هم جنس شکفتن شو


از روزن این کنج


خاکستریه پرپر


مشغول تماشای ویرون شدن من شو


...


 


 

۱۳۸۷ بهمن ۸, سه‌شنبه

خداوندا ، اگر روزی بشر گردی



ز حالم با خبر گردی

پشیمان میشوی از قصه ی خلقت

از این بودن  ...

از این بدعت ...

خداوندا نمیدانی که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است ...

چه زجری میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است ... !

 

                                               " دکتر شریعتی "

 










من و یه قفس دنیا ...

۱۳۸۷ بهمن ۱, سه‌شنبه


ای پرنده ی مهاجر
سفرت سلامت اما
به کجا میری عزیزم ؟
قفسه تمومه دنیا ...


اون موقع های که دلم گرفته سعی میکنم ذهنمو از چهار دیواریه خونمون بیارم بیرون و از یه کم بالاتز به همه چیز نگاه کنم ، به قول سهرات چشامو صد بار باز میکنم و میبندم و ٧ بار میشورمشون تا شاید بالکه "جور دیگر ببینم !" ... یه موقع هایی میشه ، یه موقع هم نه ! مثله همه ی کارای دیگه که بگیر نگیر داره ! خلاصه هر چی میرم از بالاتر نگاه کنم بیشتر دلم میگیره ... دلم کوچیک و کوچیک و ک و چ ی ک تر میشه .
خیلی از ادم ها وقتی مثه من دلشون بگیره میرن اون بالا و ازاون بالا به قضیشون نگاه میکنن و این وسط هم تموم مهره های درگیرو مقصر میدونن ...
نمیدونم چرا اما بعضی وقتا که میرم با چشمای شسته همه چیو نگاه کنم ، وقتی از حصار ها و مرز ها میام بیرون ، تو عالم واقعیت از درک حقیقت بیشتر غصه میخورم و ترجیح میدم برگردم به همون دیوار دل تنگ خودم ... اینجاست که حس میکنم واقعا قفسه تمومه دنیا ...
خیلی دلم میخواد بگم بیخیاله دنیا و زیر و روش و بالا و پایینش ، ولی ، ولی آخه منم جزیی از همین دنیام ،جزیی از زمان ، این منم ، یه نگاه که ثابت مونده و یه دل که دیگه هیچی ازش نمونده ...

در مرز نگاه من
از هر سو
دیوارها
بلند
دیوارها
چون نومیدی
بلند است
آیا درون هر دیوار
سعادتی هست ؟
و دیوار ها و نگاه
در دور دست های نا امیدی
دیدار میکنند ،
و آسمان
زندانی است
از بلور ؟

هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.