تو یه لحظه،تو اوج ... تو حس پرواز نه ، تو خود پرواز!
یه لبخند ، یه خداحافظی ... اضطراب و دلشوره ای که انگار قرار نیست هیچ وقت از دلت بیرون بره ... قلمی که مکث میکنه واسه خالی شدن ، هوایی که تنگه واسه نفس کشیدن ...
بالاخره رسید ... لحظه و لحظه های موعود ... یه معجزه !
باز هم نشست تماشای تکرار حادثه ها ، و آسمان ...
تا چشمت کار میکنه ابر و ابر و ابر و نور ...
انگار مستی ،رو زمین نیستی ، البته که روی زمین نیستی ، اما این بار علاوه بر پاهات ، دلت هم رو زمین نیست ...
خدایا ، خوب شد که من جای تو نیستم ! خوب شد که من خدا نشدم ! وگرنه تعجب میکردم از این همه خالی و حیرون میموندم از این رنگین کمان ٧٠ رنگ !
چه پیچیده شد ! هیچ کس نخواهد فهمید که در دل آشفته ای آرام چه گذشت و کی به نقطه رسید و تمام شد ...
مینای دلم بی پروا شده است ، به هر کجا که بخواهد سر میشکد ...
دیگر جمله ای هم با جمله قبل همخوانی ندارد ، بس که این مینا یاغی شده است !
باید رامش کرد ...
باید را چه کسی خلق کرد ؟
کاش باید ها بمیرند !
و نباید ها نباشند و دنیا پر شود از خواستن ها .
پس کی میرسد مرغک خیال من ؟ کی رها میشوم از این حقیقت ؟ کی پر میشوم از حس قشنگ ابدیت ؟
و صدایم خسته است و دستهایم بسته
و توانم رفته است و راهم نرفته
و دلم خط دارد و تنم تب دار است
و سکوتی لرزان ، و تاخته تا مرز نگاهت : فریاد !
و دلم تنگ شده ... و رسیدن !
مرگ این دلتنگی نزدیک است ...
وکلامم سیر است ...
این دلم لبریز است !
و نگاهم خسته !
پر وبالی بسته
و رسیدن !
شوقی لبریز ...
پر شدم از این شوق ، پر شدم از یک حس
حس خوبی در باد ...