Recent News

زمینیها برایت روزی گذاشته اند،روز زمینی ات مبارک

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

پدر


سه حرف و یک کلمه


یک دنیا


" پ " اش را میبویم و پاس میدارم ، پاسش میدارم به پاس همه ی رنج ها و بزرگواریها و گذشت ها و عشق ... پدر : به عشقت عشق می ورزم و خود را در برابرش چون کودکی بیش نمی یابم ...


" د " اش را با مقدس ترین جمله ی جهان در هم می آمیزم : دوستت دارم


در این روزگار سخت و پر حجم ، سعی میکنم " ر " اش را بسان روزی پاک ببینم ، و با تمام وجود بگویم :


                                               روزت مبارک   

من ، ساحل ، نگاه

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

 


 


 


کنار ساحل ام ، تنها ، اما در کنار آدمها ، با ظاهری متفاوت از آنها


ساحل شنی ، آب زلال ، خزه هایی که مثل یک دسته کاهو لبه ی آب به قطر ٢٠ سانت جا خوش کرده اند و با هر موج به ساحل می آیند و برمی گردند ... و من ، نشسته لب ساحل ، دستم به قلم ،  پاهایم در آب ، و مراقب اینکه خزه ها روی پایم نیایند !


نگاه اول :


یک دسته دختر و پسر ، که در نگاه اول هر کسی به چشم می آیند ، راحت ، آزاد و رها ... رها از دنیا و هر چه در آن است ، با مایو در کنار ساحل یک معجونی از رقص عربی و ترکی درست کرده اند و میرقصند و می خندند و می رقصند و می خندند و میرقصند و ... صدای پای آب در صدای ضبط صوت ( همان پخش صوت را میگویم ! )  صورتی شان گم میشود و گه گاه صدای هواپیماهایی که هر ١٠ دقیقه یکبار از بالای سرمان میگذرند در این جشن صداها پیروز می شوند ...


و دختران و پسران می رقصند و میخندند و میرقصند و میخندند و میرقصند و ... انگار هیچ چیز در دنیا مهمتر از لحظه ی شاد آنها نیست ...


نگاه دوم :


کودکی تنها ، تپل و خوشگل ، از آنهایی که دلم میخواهد تا جا دارد لپشان را بکشم ،  شاید یکی دو ساله ، روی یک حوله ی بزرگ نشسته  و اسباب بازی کوچکش را مدام میکوبد به سرش و بعد با دقتی وصف نشدنی نگاهش میکند ... چشمم نا خودآگاه به دنبال پدر و مادرش است ، غریزه میگوید باید همان نزدیکی مراقبش باشند ... آها ! درست حدس زدم ! ، در آب هستند ! نزدیک به ساحل ، مادری که نگاهش میان کودک و مردی که در آغوش اوست در نوسان است ، احتمالا شنا بلد نیست ، چون محکم به مرد چسبیده است ، اما حتما هوس آب تنی کرده بود ، هوسی که به تنها گذاشتن کودک در ساحل شلوغ بیارزد ... مرد با لبخندی دو پهلو مادر فرزندش را مینگرد ، تعجب نکن ! خب یک پهلوی لبخند بخاطر همان مهربانی است و یک پهلویش هم ... شاید بخاطر فکری که  در سر دارد برای ادامه ی داستان رقص در آب ! ... پهلوی دوم در نگاهش بیشتر خوانده میشود و پهلوی اول را از لبش میتوانی بخوانی !


نگاه زن همچنان مثل موج ها می آید و می رود ...


نگاه سوم :


یک دسته کودک ، البته اگر فارسی را پاس بدارم آنها دیگر " خردسال " ای شده اند برای خودشان !  لب آب بازی میکنند ، یکدیگر را هول می دهند ، میبوسند ، با شن ها قلعه درست می کنند ، از آب میترسند ، هر چه دستشان بیاید به آب پرتاب میکنند ، ... آه ! همین الان ، همین لحظه  از شیرجه ناگهانی یک مرد در آب فهمیدم که نزدیک بود یکی از همان خردسال های مایل به کودک در آب غرق شود !! حواس همه به این ماجراست ، همه ، بجز یک دختر و پسر سفید و بور کمی آنطرف تر ، در حالی که ادای زن و مرد ( که پدر و مادر کودک تنهای در ساحل هستند ) را در می آورند ، با شوقی کودکانه ...


ماجرا تمام شد ، خردسال مایل به کودک غرق نشد ، کمی گریه کرد ، اما باز برگشت به آب !  چه بی کینه اند کودکان ...


نگاه چهارم  :


صدایی نمیگذارد نگاه ۴ را بنویسم !


- چی مینویسه تند تند ؟


- ایرانیا همیشه چی مینویسن ؟ یا یه مقاله ی تند سیاسی و یا نامه ای قبل از خودکشی !


- برو ؟! یعنی ایرانیه ؟!


- شرط میبندم


- اوکی ، پس از حالا پولاتو بشمار واسه شام که باختیش !


یکی از پسرها  : خانــــــوم ، ببخشیــــــــد ؟


و من ، ناخود آگاه برمیگردم


و پسر دوم ، شرط را می بازد ، پسر اول لبخندی پیروزمندانه می زند ، گویی بجای شام امشب ، دنیا را برده است


ومن ، در میان یک نگاه متعجب و یک نگاه تقدیر آمیز ، همچنان نگران و مراقب خزه های کاهویی ام  که روی پایم نیایند !


 


 

رضایت نامه

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

تمام شدم


مثل شمعی که اشک ریخت و سوخت و سوخت و سوخت


مثل ظرفی که شکست و هزار تکه شد


حالم را اگر بپرسی ، لبخندی میزنم ، میگویم : خوبم ، خــــــــوب


اما ،


تو حرفم را باور مکن


لبخندم را نیز هم


چشمهایم را اما میتوانی باور کنی


چشمهایم دروغ نمیگویند


مثل چشمهایت ، مثل چشمهایش


اگر لمسم کنی ، شاید بفهمی تب دارم


تبی چند ساله ، تبی همیشگی


تنم داغ است و امشب حتی بیشتر از هر زن یائسه ای گر گرفته ام


و خیره شده ام به آینه


و زندگی ای گنگ و پوچ را در آینه میبینم


پوستم صاف است ، هیچ خط و چروکی ندارد ، اما ... پیر شده ام


هزار سالی شاید ...


"  آه ... رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن


          ترک من خراب شبگرد مبتلا کن


 ماییم و موج سودا ، شب تا به روز تنها ، تنـــها


    خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن


دردیست ، دردیست غیر مردن ، کان را دوا نباشد


    پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن ؟


                                                  ...     "


وقتی کسی میمیرد ،


طی مراسمی خنده دار ، باند پیچی اش میکنند


و طی مراسمی گریه دار ، قبرش میکنند


یا چه میدانم ، میسوزانندش


اما ، کسی نگفته است ،


اگر کسی  " تمام شد " ، با او چه می کنند ؟


تکلیف او چیست ؟ به دنیای زنده ها تعلق دارد یا مرده ها ؟


امروز با خودم فکر کردم ، برای یافتن جواب این سوال


و برای خودم البته ، پاسخی یافتم


به خودم گفتم بگذار سنت ٢٣ ساله ات را بر هم نزنی ،


بیا و این بار هم خودت را  "  اهدا "  کن!


مثل همیشه ، که اهدا شدن جزو وظایفت بوده است ،


این بار هم انجام وظیفه کن


و برای همین ،


رضایت نامه ای نوشتم برای آنهایی که همه چیز را کتبی میبینند و چیز شفاهی توی کتشان نمیرود ؛ و خودم را اهدا کردم ، نوشتم :


 زنده که بودیم مفید نبودیم ، باشد که وقتی تمام شدیم چیزی شویم !


و ادامه دادم :


من ، مهدیه ، متولد ١٣۶۶ ، تهران ، در صورتی که شرط های زیر را اجرا کنید ، رضایت میدهم خود را اهدا کنم :


وقتی تمام شدم ، شناسنامه ام را باطل مکنید ، آخر من تمام شدم ، نمردم که ! همیشه از دیدن صفحه آخر شناسنامه ها ته دلم میریزد پایین ، بگذارید همانطور سفید باقی بماند .


دست هایم را به کسی بدهید که شبیه " فروغ "  باشد ، آنها را به امید سبز شدن در باغچه بکارد ، کسی که ارزش قلم را بداند ...


پاهایم را به کسی بدهید که نخواهد روی خط کسی و پشت خط کسی و جلوی خط کسی راه برود ، به کسی بدهید که فقط بخاطر خودش قدم بردارد ، کسی که ارزش رفتن را بداند


لب هایم ... لب برای سخن گفتن است و لب من فکر نکنم به کار کسی بیاید ، فقط سکوت بلد است ، حداقل به کسی بدهیدش که بوسه را تقدیس کند ...


بینی ام را ، به کسی نمیدهم !  میخواهم وقتی تمام شدم عطر تن تو در آن محفوظ باقی بماند ...


گوش هایم ... گوشهای صبوری دارم ، زیاد میشنوند ، میشوند ، میشنوند ... اما هنوز خوب کار میکنند ، وقتش رسیده کمی استراحت کنند ، برای همین آنها را به یک ماهی گیر اهدا کنید ، گوش هایم صدای آب را دوست دارند ...


و چشم هایم ... چشمهایم ... این جفت باوفا ، جفت عاشقی که کنار هم اند و هیچ گاه بهم نمی رسند ، همه چیز را می بینند الا یکدیگر را ، با هم بیدار میشوند ، با هم به خواب میروند و خلاصه با هم اند ...


می بینند ، همه ی چیزهای دیدنی که در این دنیا هست و حتی میبینند آنچه را که ماورای این دنیاست ... آه چقدر حرف دارم در مورد چشمهایم . انگار از کسی بخواهید راجع به فرزندش صحبت کند و آخرین حرفهایش را بزند و بعد او را به دست زمانه بسپارد ... سخت است ... خیلی سخت .


نمیدانم چشمهایم را به کسی بدهم که میخواهم به دیدن امیدوارش کنم ، یا محکوم؟


هرچه باشد ، چشمهایم را به یک کور نمیدهم ! نمیخواهم بهانه های ساده ی خوشبختی اش را از او بگیرم.


راجع به چشمهایم باید بیشتر فکر کنم ، اما ... به نظرم بهتر است چشم هایم را بدهم به تو ، تویی که این همه دوستشان داری ، بدهم تا داشته باشی شان و برای همیشه نگاهشان کنی و بفهمی که آنقدر ها هم که تو میگویی زیبا نیستند ، چشم وقتی زیباست که نگاهی تازه و امیدوار در آن باشد و عکس تو هم در آن منعکس شده باشد ...


مهمترین عنصر زنانگی ام ، رحم ام را میگویم ، آن را به یک " دو جنسه " بدهید که بین زنی و مردی ، تصمیم گرفته زن شود . چون تنها اوست که ارزش واقعی زن بودن را فهمیده است...


کبدم را به پدرم بدهید ، اما گمنام ، نمیخواهم فکر کند آنچه یک روز از کمرش در آمده دور تسلسل دارد و حال به خودش بازگشته و رفته نشسته جای کبد قبلی از کار افتاده اش ! ، اینطوری شاید از مرد بودن خود راضی نباشد ، مردها دلشان میخواهد ثمرات عمرشان جلوی چشمشان پشتک وارو بزنند !!


 کلیه هایم را بدهید به کسی که شماره اش را ضمیمه نامه کرده ام ، عکس شماره اش را در اینترنت دیده ام ، روی دیوار نوشته بود :


                          " کلیه ، فوری فروشی ، دو میلیون تومان !  "


حتما تا بحال کلیه اش را فروخته است ...


و ... قلبم ... قلبم را قبلا اهدا کرده ام ، متاسفم !!!

هرز نویس تنهایی

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

دیگر مهم نیستم !


برای دیگرانی که همیشه در حال شعار دادن هستند


همین قدر که جسمم زنده باشد و دمی بیاید و بازدمی برود کافی است


و دیگر مهم نیست و هرگز هم مهم نبوده


رویاهایی که  به تدریج رنگ باختند


مرگی که تدریجا شروع شد را هیچ کس ندید ،


حتی خودم  که هنوز زمان شروعش را نمیدانم ، شاید همان اوان تولد بوده است


شمارش معکوس نزدیکی به پایان :


وقتی یک روزم بود ، یک روز به مرگ نزدیک تر بودم و اکنون ... اکنون 23 سال و 2 ماه و 18 روز است که به مرگ نزدیک شده ام


جایی دکتر شریعتی از ته دل و بارها و بارها در کتاب " گفتگوهای تنهایی " مینویسد :


" چقدر مرگ خوب است ... خوب ، خوب ، خوب .... خوب ... خوب "


من هم بارها با خودم گفته ام : چقدر مرگ خوب است !


اما ... نمیدانم اگر واقعا راست میگویم چرا بعضی شبها بدون آنکه کابوسی دیده باشم از خواب میپرم و حس میکنم سایه ی مرگ در اتاق است و به خود میگویم نـــــــــه ، هنوز به هیچ کدام از آرزوهای نداشته ام نرسیده ام ،هیچ کدام از حس هایی که میخواستم با تمام وجود ببویمشان ، حس نکرده ام ،


مــــــــی ترسم


اما بعد ، سایه ی مرگ میرود و آرام میشوم . صبح میشود و تکرار میکنم : چقدر مرگ خوب است !


امروز ذهنم خسته است ، به خودم زیاد گوش کرده ام


صداها در ذهنم زیاد صحبت کرده اند و من در میان این همه حرف مانده ام ونمیدانم حق با چه کسی است و به کدام صدا باید گوش دهم ؟


حتی قاب پنجره در ذهنم فلسفه ای پیدا میکند و " اگر و آنگاه "  میشود و در آخر هم این اگر و آنگاه ها دعوایشان میشود و فلسفه ام نا تمام میماند !


امروز که کتاب دکتر را میخواندم ، دقت کردم که چقدر اتفاق و خاطره و حکایت و فکر و ... از گذشته اش دارد که از آنها درس بگیرد و مثل زنجیر کنار هم بچیند و اسم این زنجیر را هم بگذارد " گفتگوهای تنهایی "


ومن ... در گذشته هیچ ندارم که برایم مانده باشد ... هه ! چه خالی !


یعنی در کل یا چیزی وجود نداشته که بهتر باشد به ذهن بسپارم و یا اگر هم داشته یادش آنقدر ناراحتم میکند که ... ترجیح میدهم همه را بریزم به انباری گوشه ی ذهنم.


میپرسی چرا باید گذشته ناراحتم کند ؟ نمیدانم !


شاید چون همیشه دچار جبر زمان بوده ام و برای همین است که از هرچه عرف و سنت و فرهنگ و باید و نباید و ... حالم بهم میخورد !


به من چه دخلی دارد که گذشتگان فلان جور فکر میکرده اند و فکرهایشان را برای ما میراث گذاشته اند و فلان قانون و باید و نباید بوده است و بنابر این من هم  باید این چیزها را که اسمش را گذاشته اند فرهنگ و سنت و عرف و قانون و ... های این جامعه را حفظ کنم ؟!


این جامعه چه چیزش حفظ شده است که فرهنگش حفظ شود !


کدام فرهنگ را میگویی اصلا ؟ فرهنگ ایرانی ای که از زمانی که اسلام را عرب ها برایش به ارمغان آوردند ، دیگر نه از اسلامش چیزی ماند و نه از ایرانش ؟ ( نقل از شاندل )


بله بله میدانم ، ما فرهنگ ٢۵٠٠ ساله داریم ، اما ٢۵ سالش را هم نمیدانیم و هیچ وقت هم نخواستیم بدانیم و از تاریخ هر جایش را که دوست داریم به ذهن میسپاریم و هر جایش که به دلمان نچسبید راحت پاک و انکار میکنیم ، کاری که امروز با تاریخ که چه عرض کنم با زمان حال انجام میدهیم و کسی می آید و راحت برای خودش میگوید " ملت ما فقیر ندارد "   و یا   " ملت ما هم جنس باز ندارد " ، ملت ما ... ندارد !


این یعنی آنکه به راحتی یک سری را که دلش نمیخواهد ببیند نمیبیند و پاکشان میکند و هر چقدر هم که داد بزنی بخدا ما هستیم ، میخواهی نشانت دهم که همجنس بازم ؟ یا میخواهی نشانت دهم شکم فرزندم را که از گرسنگی به کمرش چسبیده است ؟ یا ... باز هم لبخند کریهی میزند و میگوید نـــــــه ! ببین ، چرا نمیفهمی ؟!! ملت ما فقیر و همجنس باز و مخالف و ... فلان و بهمان ندارد !


...


راست میگویند که این روزها هر جای بحث را بگیری آخرش به سیاست ختم میشود !


داشتم از گذشته ی خودم میگفتم که رسیدم به فرهنگ و ... آخرش هم بدبختی های روز !


گاهی کلمات یاری ام نمی دهند ، می آیند در ذهنم میرقصند و من نمیدانم برای بیان حسم کدامشان را انتخاب کنم ، هر کدام از این واژه ها تنها یک بعد از حسم است و اگر بخواهم همه ی واژه هایی را که بلدم استفاده کنم ، حوصله خواننده را سر میبرم .


این روزها ... این روزها یک بعد از درد من " خفقان صدا " است ، همان دردی که هستی ، داد میزنی ، اما کسی نمیبیندت ( و یا نادیده ات میگیرد ) ، فریاد میزنی که بخدا چیزی از روحم نمانده ، به ته نشین واژه ها رسیده ام ،  به بی بهانگی برای امیدواری ... ، باز هم میگویند :  "  نه،  فقط کمی استراحت کن ، خوب میشوی ...  خوب ...  "


و نمیدانم چرا هر قدر بیشتر استراحت میکنم این زخم بیشتر سرباز میکند !


هرچقدر بیشتر نگاه میکنم ، بیشتر دلم میخواهد چشم هایم را ببندم


دیگر دلم نمیخواهد بشنوم ... دروغ های از سر دلسوزی را


دیگر دلم نمیخواهد بگویم ... بر دهانم مهر سکوت زده ام و تنها این قلم ام است که فریاد میزند و می نویسد و می نویسد و می نویسد و میدانم که تا آخرین روز باوفا ترین یار خواهد بود ...

هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.