Recent News

هرز نویس تنهایی

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

دیگر مهم نیستم !


برای دیگرانی که همیشه در حال شعار دادن هستند


همین قدر که جسمم زنده باشد و دمی بیاید و بازدمی برود کافی است


و دیگر مهم نیست و هرگز هم مهم نبوده


رویاهایی که  به تدریج رنگ باختند


مرگی که تدریجا شروع شد را هیچ کس ندید ،


حتی خودم  که هنوز زمان شروعش را نمیدانم ، شاید همان اوان تولد بوده است


شمارش معکوس نزدیکی به پایان :


وقتی یک روزم بود ، یک روز به مرگ نزدیک تر بودم و اکنون ... اکنون 23 سال و 2 ماه و 18 روز است که به مرگ نزدیک شده ام


جایی دکتر شریعتی از ته دل و بارها و بارها در کتاب " گفتگوهای تنهایی " مینویسد :


" چقدر مرگ خوب است ... خوب ، خوب ، خوب .... خوب ... خوب "


من هم بارها با خودم گفته ام : چقدر مرگ خوب است !


اما ... نمیدانم اگر واقعا راست میگویم چرا بعضی شبها بدون آنکه کابوسی دیده باشم از خواب میپرم و حس میکنم سایه ی مرگ در اتاق است و به خود میگویم نـــــــــه ، هنوز به هیچ کدام از آرزوهای نداشته ام نرسیده ام ،هیچ کدام از حس هایی که میخواستم با تمام وجود ببویمشان ، حس نکرده ام ،


مــــــــی ترسم


اما بعد ، سایه ی مرگ میرود و آرام میشوم . صبح میشود و تکرار میکنم : چقدر مرگ خوب است !


امروز ذهنم خسته است ، به خودم زیاد گوش کرده ام


صداها در ذهنم زیاد صحبت کرده اند و من در میان این همه حرف مانده ام ونمیدانم حق با چه کسی است و به کدام صدا باید گوش دهم ؟


حتی قاب پنجره در ذهنم فلسفه ای پیدا میکند و " اگر و آنگاه "  میشود و در آخر هم این اگر و آنگاه ها دعوایشان میشود و فلسفه ام نا تمام میماند !


امروز که کتاب دکتر را میخواندم ، دقت کردم که چقدر اتفاق و خاطره و حکایت و فکر و ... از گذشته اش دارد که از آنها درس بگیرد و مثل زنجیر کنار هم بچیند و اسم این زنجیر را هم بگذارد " گفتگوهای تنهایی "


ومن ... در گذشته هیچ ندارم که برایم مانده باشد ... هه ! چه خالی !


یعنی در کل یا چیزی وجود نداشته که بهتر باشد به ذهن بسپارم و یا اگر هم داشته یادش آنقدر ناراحتم میکند که ... ترجیح میدهم همه را بریزم به انباری گوشه ی ذهنم.


میپرسی چرا باید گذشته ناراحتم کند ؟ نمیدانم !


شاید چون همیشه دچار جبر زمان بوده ام و برای همین است که از هرچه عرف و سنت و فرهنگ و باید و نباید و ... حالم بهم میخورد !


به من چه دخلی دارد که گذشتگان فلان جور فکر میکرده اند و فکرهایشان را برای ما میراث گذاشته اند و فلان قانون و باید و نباید بوده است و بنابر این من هم  باید این چیزها را که اسمش را گذاشته اند فرهنگ و سنت و عرف و قانون و ... های این جامعه را حفظ کنم ؟!


این جامعه چه چیزش حفظ شده است که فرهنگش حفظ شود !


کدام فرهنگ را میگویی اصلا ؟ فرهنگ ایرانی ای که از زمانی که اسلام را عرب ها برایش به ارمغان آوردند ، دیگر نه از اسلامش چیزی ماند و نه از ایرانش ؟ ( نقل از شاندل )


بله بله میدانم ، ما فرهنگ ٢۵٠٠ ساله داریم ، اما ٢۵ سالش را هم نمیدانیم و هیچ وقت هم نخواستیم بدانیم و از تاریخ هر جایش را که دوست داریم به ذهن میسپاریم و هر جایش که به دلمان نچسبید راحت پاک و انکار میکنیم ، کاری که امروز با تاریخ که چه عرض کنم با زمان حال انجام میدهیم و کسی می آید و راحت برای خودش میگوید " ملت ما فقیر ندارد "   و یا   " ملت ما هم جنس باز ندارد " ، ملت ما ... ندارد !


این یعنی آنکه به راحتی یک سری را که دلش نمیخواهد ببیند نمیبیند و پاکشان میکند و هر چقدر هم که داد بزنی بخدا ما هستیم ، میخواهی نشانت دهم که همجنس بازم ؟ یا میخواهی نشانت دهم شکم فرزندم را که از گرسنگی به کمرش چسبیده است ؟ یا ... باز هم لبخند کریهی میزند و میگوید نـــــــه ! ببین ، چرا نمیفهمی ؟!! ملت ما فقیر و همجنس باز و مخالف و ... فلان و بهمان ندارد !


...


راست میگویند که این روزها هر جای بحث را بگیری آخرش به سیاست ختم میشود !


داشتم از گذشته ی خودم میگفتم که رسیدم به فرهنگ و ... آخرش هم بدبختی های روز !


گاهی کلمات یاری ام نمی دهند ، می آیند در ذهنم میرقصند و من نمیدانم برای بیان حسم کدامشان را انتخاب کنم ، هر کدام از این واژه ها تنها یک بعد از حسم است و اگر بخواهم همه ی واژه هایی را که بلدم استفاده کنم ، حوصله خواننده را سر میبرم .


این روزها ... این روزها یک بعد از درد من " خفقان صدا " است ، همان دردی که هستی ، داد میزنی ، اما کسی نمیبیندت ( و یا نادیده ات میگیرد ) ، فریاد میزنی که بخدا چیزی از روحم نمانده ، به ته نشین واژه ها رسیده ام ،  به بی بهانگی برای امیدواری ... ، باز هم میگویند :  "  نه،  فقط کمی استراحت کن ، خوب میشوی ...  خوب ...  "


و نمیدانم چرا هر قدر بیشتر استراحت میکنم این زخم بیشتر سرباز میکند !


هرچقدر بیشتر نگاه میکنم ، بیشتر دلم میخواهد چشم هایم را ببندم


دیگر دلم نمیخواهد بشنوم ... دروغ های از سر دلسوزی را


دیگر دلم نمیخواهد بگویم ... بر دهانم مهر سکوت زده ام و تنها این قلم ام است که فریاد میزند و می نویسد و می نویسد و می نویسد و میدانم که تا آخرین روز باوفا ترین یار خواهد بود ...

8 نظرات:

تورج ناخدا گفت...

مي نگارم
نا آن كه گويم هستم
مي دانم هستم
پس مي نگرم
اين هستني هاي من ز بودن با قلبي است كه زبانش را قلم مي نگارد

م... گفت...

این همه پریشونی برای گذشته ای که می گی تلخ بوده و یاد آوریش ناراحت کننده؟...
یکم عجیب نیست؟

م... گفت...

بله مشخصه.
تو در حالی زندگی می کنی که همش گذشتست.
فعلش رو نمی دونم اما حال گذشته...
این یعنی بلاتکلیفی. نمی تونم درک کنم کسی در حال باشه اما در گذشته زندگی کنه. بهترین کار این هست که یاقبول کن در گذشته ای و چه تلخ و چه شیرین باهاش کنار بیا و یا رهاش کن و به شیرینی حال و به دنبالش آینده فکر کن.

م... گفت...

ممنونم. درسته که ندیدمت اما به یادت بودم. نوشتم. البته اونچه که من دیدم و درک کردم نوشتنی نیست. به قول خودت باید حسش کنی.
اما شاید تکه هایی از چیزهایی رو که تونستم بنویسم هرچند که احساسم فراتر از نوشتنش بود رو توی پست های بعدی بیارم.
دعا کن بارها نصیبم بشه. تا باور کنم که خواب نبودم.

سوتک من گفت...

وقتی به اینجا رسیدم ... "گفتگوهای تنهایی " دیگر نخواندم ...باز دوباره می خوانم ..و دوباره نظرم را می دهم ...

غزاله گفت...

بیا تا به دامان تنهایی چنگ زنیم... بیا عشق را به ضیافت ذرذهای مشترکمان دعوت کنیم.. بیا شراب صبر را بنوشیم ومست سبزه زاران لبخند غم الود یکدیگر شویم... بیا جسورانه دل به دریای بی پرواییهل زنیم.. وروی شنهای گذشته های بیهوده مان قدم زنیم..

من وتو طلوع یک حادثه ایم بیا قلبهای یکدیگر را بی تابانه باور کنیم...




حرفهایت چه بوی اشنایی دارد عزیزم تا اخر خوندمشون وبا تمام وجود درکشون میکنم که من خود نالانم از روزهایی که گذشت و هیچ نکردیم< نه اینکه ندانیم .. نه که دانستیم ومارا جز سکوت کاری بر نمی اید.. اه که اینهن نمیفهمند که مرگ چقدر خوب است...   چه   خوب است...  واینان نمیدانند و نمیخواهند که بدانند که استراحت  دوای درد من وتو نیست... کسی چه میفهمد چه رنحی دارد انگاه که در ایینه مینکری وجز پریشانی ایام در چشمها نمیبینی که اینان خنده شان نه از جنس خنده ی من و تو..که از جنس دیگری است.. اینان گریشان نه از جنس ما که از جنس دیگری است... کسی چه میداند ته نشینی واژه چیست؟  کسی چه میدلند که درد درد نداشتنها نیست که من وتو همه چیز داریم و چیزی نداریم...



    کاش بتونم ببینمت مهدیه عزیز...

نسترن گفت...

ایول

morteza گفت...

نه مهم هستم و نه می خواهم مهم باشم
در یک کلمه نمی خواهم باشم.

همین چند سطر
زندگی به همین چند سطر رسیده است
به اینکه انسان کوچک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است
"گروس عبدالملکیان"

هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.