Recent News

قدمتی قدیمی

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

از قدمتم


سال ها میگذرد


سال هایی طولانی


قلبم هنوز می زند


و من ،


بر خلاف تلاش پیوسته او ،


خسته ام


درونم خسته است


اما ، نفس هایم همچنان می آیند و می روند


صدایم از تنهایی


قهر کرده است


و از حنجره ام بیرون نمی آید


التماسش میکنم:


حرفی بزن


بگذار من هم تنها نباشم


بگذار حداقل با خودم باشم ، تا تنها نمانم


اما ...


صدایم سال هاست که با من قهر است


کمی کمتر از قدمتم !


گاهی غبطه میخورم


به آنها که سکوتشان را فریاد میزنند


گاهی با زبان ، گاهی با دست ها....


میخوانند ، ساز میزنند ...


آه از دمی که بی وفا بگذرد


آه از دردی ،


" کان را دوا نباشد "


آه از هم سخنی که همدل نباشد


آه از روزهایی که در بی خبری گذشتند


آه از قدمت بی حاصل !


امروز ، سال هاست که از من میگذرد


امروز ، روزگاری است که مردمانش


از بی عشقی


" روز عشق " را جشن میگیرند


و در همین روزگار است که


من در عزلتی بی پایان


" نور " میجویم


آری همین روزگار است


که هر ثانیه اش


سال ها مرا پیر می کند


                                    ....


             


                                                                    ١۴ FEB


                                                                  ١١.٣۵ شب

قطعه ای از روزهای قدیم ، با حس امروز

۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

امروز یه گشتی تو وسایل های قدیمی ام زدم ... این شعر رو پیدا کردم که چند وقت پیش نوشته بودم ( برای یک عزیزی ) و فرصت نشده بود پاکنویسش کنم ، دیدم الان بهترین فرصته ...


 


" از دل برود هر آنکه از دیده برفت " ؟


سوالی مشوش در پی ذهن تنهای من


براستی نگاهت در پس جای پایم جا خواهد ماند ؟


براستی صدایم در پس زمان جاودانه خواهد شد ؟


پس تکلیف آن همه سادگی های بچه گانه چه ؟


آن همه صداقت


آن همه دوستی


آن همه  " همیشه با هم  "  ها ؟


همه را به دست باد خواهیم سپرد ؟


خاطره ها ... با آنها چه خواهیم کرد ؟


تکلیف دلم چه ؟


دلی که در پس سفر آدم ها بند زده شد


...


وحال ،


خودم نیز مسافرم


مسافر زمان


...


زمانی در چشم هایت سفر کردم


راز دلت را خواندم


با نگاهی و حرفی هیچ


بی صدایی و سکوتی هموار


در پس دشت های استغنا فریاد را گریستیم


ما " با هم " زندگی را معنا کردیم


ما دویدیم


به ناکجا


نرسیدیم ، اما تمنا کردیم رسیدن را


زمانی ...


زمانی گره خوردم با مهربانی دست هایت


زمانی گم شدم در وسعت دریای دلت


زمانی محو شدم در محراب کلامت


و حال ...


حال این زمان است و من تنها


خسته ای که همچنان راه میپیماید...


من و تو مسافریم


من و تو در پستوی جهانی کوچک قدم هایی بزرگ بر میداریم


من و تو دست در دست هم میدهیم


سبز میشویم


و به آسمان میرسیم


پاهایمان بر زمین است ، نگاهمان به روبرو ، اما دستهایمان لبریز از حس لطیف لمس آسمان ...


حال دیگر راه بازگشتی نیست


حسم را حس کرده ای


طعمش را چشیده ای


پس برو !


بران تا زمان داریم !


ما هنوز هم وقت داریم


ما هنوز هم برای درک وسعت واژه ای ساده در نوسانیم


پس سلام !


سلام به هرچه نا دیدنی است


سلام بر هر چه فرای ما


سلام بر روشنی


سلا بر " هست "


و خداحافظ


خداحافظ ای دستهای خالی بی شاخه


خداحافظ ای هیچ و پوچ  و بود و گشت !


...


به هرچه زیبایی است سلام ده


و با هرچه روشنی را در ذهنت کمرنگ  کرد ،


خداحافظی کن


و وقتی گفتی خداحافظ ،


در دل دعا کن خدا ، حافظ آن تاریکی ها نباشد


به روزهای کودکی ات سلام ده


به سادگی بی ریا


به محبت بی دریغ


و به نگاهی تازه به جهان


من ، نگاهم را در دور دست ها خیره نگاه داشته ام


لب هایم را با فریادی در عمق دوخته ام


...


بیا با آهنگ هستی همنوا شویم


بیا برای یک کلام دلتنگی و یک نفس بی همنفسی غمگین شویم


بیا دریا شویم


بیا تا هست شویم برای پاسخ هرچه نیست


بیا ما شویم


چونان روزهای کودکی


وقتی که دست هایمان را میفشردیم


و لبخند میزدیم


محکم


عمیق


و راضی


و امیدوار


دلم برای نگاه پاکت گرچه ذره ذره آب میشود


دلم ، برای دل کوچکت


و برای همکلامی با کلام زیبایت


گرچه تنگ می شود


اما غمگین نمی شوم


در دل


دستهایت را میفشارم


محکم


و محکمتر


و امیدوار میشوم


به هر آن چه شاید پیش نیاید !


و فقط همین مهم است


که دوستت دارم


                                ...


 


 ---------------------------------------


پی نوشت :


طعم این روزها ، مثل قهوه ی  تلخ  است ...


حال تو بگو ، این روزها چگونه است ؟!


 

اینجا هشتمین وادی است

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

من ، در وادی هشت هفت شهر عشق عطار هستم !


وادی هشت ،هفت شرط دارد ، و هر شرط هفت شهر !


به وادی هشتم که میرسی ، کویر می بینی


شب میشود


و تو پر ستاره می شوی


وادی هشت ، هفت گام سکوت دارد


هر سکوت با صدای نفس هایش آمیخته


وادی هشت بی معشوق است


معشوق در تو ذوب شده است و تو در او


و دیگر نمیدانی ، آنکه در هشتمین وادی قدم برمیدارد تویی یا معشوق؟


معشوقی که هست و نیست


معشوقی که نمیدانی از کی بوده ؟شروع یادش به خاطرت نمی آِید


مثل اینکه همیشه بوده


و نیز همیشه خواهد بود


در وادی هشت ، معشوق آینه توست


و شاید هم ، همه چیز آینه اوست


در وادی هشت ، تو بین دو وادی هستی : هفت و نه !


آه چه سنفونی زیبایی دارد ترکیب این دو عدد


میپرسی چگونه مرا راه به اینجا شد ؟


ساده است !


هفت آه کشیدم ... آه


هفت پاره شدم


با هفت سایه !


و هفت بار صدایش زدم


صدا زدم : بیا ،


مرا بیش از این تاب دوری نیست


و تو ، به ناگاه آمدی


شاید هم در لحظه زاده شدی


...


در وادی هشت ، تو با خود تنهایی


با تمام خود هایت


هم آنها که میشناسی و هم آنها که غریبه اند


وادی هشت نه در آسمان است و نه در نا کجا آباد


شروع خاکش کویر است


و آخر خاک ...


نمیدانم


شاید آخرش چشم های تو باشد :


آخر پایان هر خشکی ، دریاست


در وادی هشت ، رابط ما دیگر کلام نیست


تو ذهن مرا میخوانی


و لبخندت ، تنها ، برای پاسخ کافیست


در وادی هشت ، من هفت ساله ام


اینجا وادی هشت است : جایی که عطار ندید !


 


-----------------------------------------------------


پی نوشت ١:


هفت شهر عشق عطار در کتاب منطق الطیر :


 طلب ، عشق ، معرفت ، استغنا ، توحید ، حیرت ، فنا


پی نوشت ٢ :


امروز هفت روزه که یه نی نیه جدید دنیایی شده ... الان هنوز یه نقطه هم نیست ، اما ما انسان میخوانیمش ...


نی نی ای که الان شاید قد یه نقطه ای ، امیدوارم وقتی اومدی تو این دنیا دلت نخواد زود تر برگردی !


وقتی اومدی همه چیو ببین ... همه چی ... بد ها ، خوب ها ، زشت و زیبا ... اما اگه بتونی عشق روهم ببینی ، میفهمی که همه چیز یکی است و من و تو و همه ی همه ها تنها یکی هستیم ...


نی نیه کوچولو ، هنوز نمیدونم دختری یا پسر ، اما هر چه بودی ، آزاد باش و آزاده


دلم میخواد ایجا به مادر اون نی نی که از بچگی همدمم بوده تبریک بگم ،


عزیزم این همه جرات ، این همه مسئولیت و این همه حس شیرین همراه همه اونها :


مادر شدنت ، مبارک


 

هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.