خیلی وقت بود که دلم واسه یه نوشتن حسابی تنگ شده بود .
گاهی اتفاقای زندگی اونقدر بزرگن که دیگه تو واژه و تو کاغذ جا نمیشن و با قلم پیاده نمیشن ، من اشتباه میکنم که میگم وقتی ناراحتم مینویسم ، من فقط وقتی دلم گرفته میتونم بنویسم ، مثله الان ...
موقعی که خیلی ناراحتی دنیا اونقدر کوچیکه که حتی ارزش نوشتن هم نداره ...
اونقدر روزها اومدن و رفتن که روزها رو یادم رفت ، روزهایی که رفتن ، روزهایی که میان و میرن ...
از این همه خالی خسته ام
از حرفهای کلیشه ای خودم هم حتی خسته ام
تو این دنیا به هیچی نمیشه اعتماد کرد ، حتی به نگاه
همه میرن تا برسن ، من رسیده ام ، جایی واسه رفتن ندارم
چند بار دیگه باید تا ته خط برم و بگم خب ، حالا سر خط ؟!
نمیدونم چند تا پاراگراف دیگه باید رد بشن تا برسن به آخریش ؟ تا برسم به پایان و برگردم و از اون بالا تمام پاراگرافها رو بخونم و بعد نمایش نامه ام رو بذارم واسه بقیه تا اونا هم بتونن داستانشون رو به بهونه ی تلخی یه داستان دیگه تحمل کنن ...
اون لحظه که فریاد تو گلوت خفه میشه و فقط تصور فریاد رو میکنی ،
اون موقع که بجز دفترت هیچ کس رو نمیتونی تحمل کنی ،
اون موقع که بغضت به بزرگی یه تخم مرغ تو گلوت گیر کرده و مجبوری لبخند بزنی ،
اون موقع که تو لحظه ثابت میشی و زمان برات می ایسته تا حس نکنی ...
اون موقع که غمهات به وسعت دنیاس و دلت یه ذره از اون دنیا هم نیست
اون موقع که نوشته هات تبدیل به خط خطی میشن !
اه !
همین.
میرم تا برسم به خاطره های پشت سر ؟
میرم تا غصه ام نگیره از بودنم ؟
" ای شکسته ، تو شکستی ، غصه خوردی ، از ته دل گریه کردی ... "
یه صدا ... یه اشاره ... یه مفهوم ... یه نگاه ...
یه نشونه خدا ، پس کجایی ؟
دلم یه صدای شش دنگ میخواد تا با تمام وجودم بخونم !
وقتی مینویسم حرفام یه جا ثبت میشن ، یه جا تو زمان باقی اند ، اما وقتی میخونی صدا از دهنت بیرون میاد و بعد ... هیچ !
انگار چیزی نبوده !
و تو خالی شدی ، در حالی که دفترت خالیه .
دلم یه جفت بال میخواد ، تا بتونم پرواز کنم و از اون بالا به کل شهر یه نگاهی بیاندازم و دور شهر بچرخم و خوشحال باشم از اینکه پاهام رو زمین نیست !
دلم میخواد که دیگه هیچی دلم نخواد !
نقطه .