Recent News

زندان ماکیان

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

در آن دور دست ها
جایی میان نور و تاریکی
کودکی نشسته و میگرید آرام ، آرام
و کس نمیداند ، که گریه ی کودکی میتواند از " درد " باشد
دردی که روحش را آزار میدهد و نه جسمش را
مردم می آیند و می روند
و هر از گاهی ، دستی بر سرش می کشند
کودک ؟ چرا می گریی ؟
نکند گم شده ای در این میان ؟
گرسنه ای برای نان ؟
نداری تو یک همزبان ؟
دعوات شده با بچه ها ؟
سردت شده تو این هوا ؟
...
و مردم می پرسند و می پرسند و می پرسند
و کودک تنها نگاهی میکند و بعد به گریه ادامه می دهد
تا زمانی ، که پیرمرد موی بلند ریش سپید
به سمت کودک رفت ، اما هیچ سوالی نکرد
کودک را با ولعی نا تمام تماشا میکرد
و ناگهان ، کنار کودک نشست و با تمام وجود گریه سر داد
کودک با تعجب ، اشکهایش را پاک کرد و از پیر پرسید
پیرمرد مهربان ، تو چرا می گریی ؟
پیر جواب داد : " ناگهان دلم برای روزهایی که راحت و بی قید می گریستم تنگ شد "
و پرسید : تو چرا گریه میکنی کودک زیبا ؟
کودک پاسخ داد : " دلم برای روزهایی که دلیلی برای گریه وجود نداشته باشد تنگ شده است "
وقتی هنوز مدرسه نمی رفتم ، تمام آرزویم این بود که روزی شبیه پرندگان آسمان به پرواز در آیم و بروم هر کجا که میخواهم و باید بروم ، همیشه نگاهم به آسمان بود طوری که هیچ وقت حواسم به جلوی پایم نبود و زمین میخوردم ، اما دوباره می ایستادم و همچنان از دیدن آسمان سیر نمیشدم ...
هر روز پرندگان را نگاه میکردم تا راز پرواز را بیاموزم ... تا روزی که ...
پیرمرد سراپا گوش بود : تا چه روزی ؟
کودک چشمانش را به سیاهی مردمک چشم پیرمرد دوخت و پاسخ داد :
تا روزی که فهمیدم " هرگز یک کبوتر نمیتواند در میان مرغ ها پریدن بیاموزد ! "
جوجه ی کفتری که مادرش را از دست داده بود به مرغمان سپردم ، تا از او مثل جوجه های خودش نگهداری کند ، اما ... کبوتر کوچکم با وجود بالهای زیبایش ، هرگز پرواز را نیاموخت و کارش شده مثل مرغان از زمین دانه برچیدن و برای خروس ها خودنمایی کردن ! ... و نه دیگر پرواز را به خاطر دارد و نه به آن اهمیت می دهد ...
پیرمرد مهربان ، من میترسم ! می ترسم که سرنوشتی همچون جوجه کبوترم داشته باشم و در میان مرغان پرواز را از خاطر ببرم ...
پیرمرد سری تکان داد ، او متاسف بود ... برای چه ؟ برای که ؟ برای خودش ؟ برای دیگران ؟ برای کبوتری که پرواز نیاموخت ؟ برای مرغانی که پرنده اند اما نمی پرند ؟ خودش هم نمیدانست !
زیر لب زمزمه کرد :

" مرغ کو اندر قفس زندانی است
می نجوید رستن از نادانی است "

4 نظرات:

M I L A D گفت...

واقعا عالی بود. واقعا...
همیشه انسان در تفر این هست که همیشه در گرو چیز که هست خواهد بود. اگر مرغ نیپرد دلیلش شاید این بوده که کسی نبوده که بهش پرواز را یاد بده. مثل زمانی که جوجه پرنده ای در لانه ی اردک بزرگ میشود و ناتوان از شنا به آب میزند و میمیرد...
شاید. ما هم همینیم.
ما هم فقط در دورن چیزی هستیم که شاید درگیرش شدیم...
در گیر چیزی به اسم اجبار.
اینکه هر موجودی در خلقتش رسمی بود. برای حیوانی سریع بودن .برای حیوان تیز بین بودن برای دیگری تیز گوش و و و ...
انسان شد چیزی از مخلوطها انسان که همه به یک سو میروند و فکر میکنند.
و شاید اگه انسان هم رسم دیگری در خلقتش و آموزشش بود پرواز هم میکرد...
یا حتی چیزهایی فراتر و فراتر و فراتر..
باید در مورد متنت فکر کنم. چون جذاب بود
مرسی...

دل نویس گفت...

خیلی زیبا و قابل تامل!

Pourya7 گفت...

سلام راستی یادم رفت معرفی کنم من پوریام.خیلی معنی داره و من اینجور برداشت کردم که هرکس که تو هر جمعی با یه سری ویژگیها باشه میتونه همرنگ جماعت بشه یعنی یک انسان هم میتواند پرواز کند ، آزاد باشد به هر جا پر بکشد ولی من این ویژگیو تو خواب دارم!!هه هه.ما هنوز تو قفسیم البته شما که اونوری تویه قفس دیگه.آره؟؟

.... گفت...

اولين كاري كه بعد از نوشتن اين نظر ميكنم .. اينه كه ميرم حياط ... سرمو به آسمون ميگيرم و عين كودكيم ... ميدوم ...........

هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.