صدایت در گوشم است
همواره ، مثل فریادی که در صدای موج ها نهان است
صدای موج ها ...
این صدا مرا به گذشته های دور میبرد ، گذشته های خیلی دور ،
آن هنگام که هنوز به این دنیا نیامده بودم
زمانی که ذره ای بودم از سطح یک آرامش وسیع
و تنها یک معنی را میدانستم : " آرامش " ، تنها کلمه ای که امروز معنایش را نمیفهمم
بعضی کلمات اینجوری اند دیگر ! هر چه بیشتر صدایشان کنی کمرنگتر میشوند ، " آزادی " چنین کلمه ای است ، باید در سکوت فریادت را رشد دهی و زمانی که بالغ شد با تمام وجود آن را تمنا کنی ...
چه میگفتم ؟ آها ... میگفتم که یاد گذشته های دور افتاده ام ، روزهایی که هنوز به این دنیا نیامده بودم ...
آن زمان ها با " یگانه خودم " تنها بودم ، و برای خودم نشسته بودم در جایی و با فراق خیال انار میخوردم و با سکوتم عشق بازی میکردم و برایم هیچ خبری ( حتی CNN وBBC و VOA ) مهمتر از شکسته شدن رویای خوابم نبود !
میتوانی تصور کنی آن روزها را ؟
روزهایی که آسوده مارلبورو قرمز میکشیدم و به هیچ جایم نبود که سیگار برای فلان جایم ضرر دارد ، روزهایی که دور و برم پر از " ذره هایی دیگر " بود اما زبان همه را میفهمیدم . روزهایی که قلم نبود اما هر چه دلم میخواست مینوشتم ، روزهایی که حنجره و صدایی در وجودم نبود اما هر چه دلم میخواست میگفتم ، هرچه دلم میخواست میشنیدم و هرچه را خودم میخواستم سانسور میکردم ، و البته هیچ گاه نشده بود که به خود سانسوری برسم !
روزهایی که هیچ جایی مال هیچ کسی نبود و کسی معنای جنگ و صلح و دیکتاتور و دموکراسی و رئالیسم و فمینیسم و سکولاریسم و ...یسم را نمیدانست .
روزهایی که " کلمه " نبود اما معنای کلمات هم گم نشده بود ، عشق بود اما هیچ کس معنای کلمه " عشق " را نمیدانست ، مثل حال نبود که همه معنای عشق را به خیال خودشان میدانند اما عشقی در کار نیست !
روزهایی که نگران نبودم و اضطراب زمان گذرا را نداشتم ، آن روزها ساعت نداشتم چون زمان ای در کار نبود و هرچه بود " لحظه " بود و بس .
آن روزها قانونی وجود نداشت اما همه چیز مرتب تر از زمان " با قانون " امروز بود ، و حتما لازم نبود که توپ گرد باشد تا بتوانی آن را روی زمین بغلتانی ! میدانی؟ اصلا زمینی وجود نداشت و تو حتما مجبور نبودی درگیر " جاذبه " باشی و حتما روی 2 پا راه بروی و لزوما شکلت مثل بقیه باشد !
اگر تو هم مثل تمام آدم های دنیا آلزایمر نگرفته باشی حتما " آن روزها " را به خاطر خواهی آورد و میدانم در دلت همیشه آرزوی روزهای گذشته را داری و برای همین است که هیچ وقت به آنها نمیرسی ، چون گذشته ها گذشته و ما ذره ها به تصور " آدم شدن " تبعــــــــــــــــــید شده ایم ( تبعید برای تربیت نه تنبیه ) ، ولی نمیدانم چطور است که خیلی از ذره ها بدون آنکه " آدم شوند " دوران تبعیدیشان تمام میشود !
یادم است آن زمان جمعی از ذره ها " میخواستند خیلی آدم بشوند " و خیلی ادعایشان میشد که رسم آدمیت را میدانند ، خداوند هم در دلش لبخندی زد و گفت شما ذره های نادان چطور توانستید " ادعا " را پیدا کنید ؟ ذره که ادعایش نمیشود ! و سپس دستور تبعیدشان را به " جهان ســـوم " صادر کرد ...
...
در این زمان که " آدمی دو پا " شده ام ، رو به دریا نشسته ام و صدای امواج مرا به یاد فریاد هایم می اندازد :
نـــــــــــــــــه ! نمیخواهم بروم ، همین جا خوب است ، ولم کنــــــــــــــــــــــید ، نــــه !
.
آخرین صدایی که از آن روزها به یاد دارم ( و با صدای موجها تکرار میشود ) همین است :
متاسفم ، بایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد بروی ، تبعیدی تبعیدی است !
و این ، " تنها باید " بود ، در آن روزهای خوب ...
--------------------------------------------------------
دنباله نوشت :
خدایا !
میوه ی کدام درخت باغت را گاز بزنم
که از زمین رانده شوم ؟