Recent News

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

اگر بگذارند
همین روزها ، می آیم
همین روزها به خودم می آیم
دست تو را خواهم گرفت و با باد قدم خواهیم زد
و در عین ماندن خواهیم رفت ...
همین روزها می آیم ...
اگر بگذارند

جای عشق در دفتر نباشد

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

 نوبت به من که رسید ،
همهمه ای در وجودم به پا شد
کسی در گوشم زمزمه کرد : " بمان ، بگو آری ، بگو میمانم ، بگو با هر نفس ماندن را تلاش میکنم "
و من ماندم
ماندم و پس از برگ ریز هر خزان بیشتر معنای ماندنم را فهمیدم
آدمی یک روز ، یک جا ، به جایی میرسد که دیگر باید تصمیم بگیرد
تصمیم به گذران راهی که خواهد گذراند
و آن روز ، روز من بود
تا قبل از آن، عشق را اتفاق ای گمان میکردم
اتفاق ای که یک روز می افتد
و یکدفعه در خانه ات  را میزند
اما ... اما عشق را باید آرام آرام مزه کرد
باید لایه لایه چشید
لایه های شیرین و گس
باید  بدانی آنچه داری میچشی عشق است ،
 برای همین لازم است چشمانت را ببندی که ذره ذره وجودت لمس کند طعمش را
عشق تلاشی است برای نگه داشتن ابدی نوری در دلت
تلاشی برای طی هفت شهر
میگویی کار آسانی است ؟ بیا قراری بگذاریم :
هفت روز ، روزی هفت بار به نوری که وجودت را آبستن کرده فکر کن
بعد ازین هفت روز اگر به سراغم آمدی که هیچ ، اگر بی خبر شدی ... آنگاه میدانم که عاشق شده ای


  "  اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
      كان سوخته را جان شد و آواز نيامد

      اين مدعيان در طلبش بي خبران اند
      كان را كه خبر شد خبري باز نيامد  "











سفر عشق

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

پرونده:Zahir-od-dowlahc.JPG


تا دم درش رفتم


تا پشت میله هاش ، تا زیر طاق قدیمیش


اون ور میله ها ، یه کم اون ور تر ، یه شمعی روشن بود
میسوخت و میسوخت

من ، پشت در ، در خلوت مبهوم سایه ها ، به انتظار نشسته بودم
تابلوی روی درو خوندم : " آرامگاه صفا - ظهیرالدوله " ، روزهای پنجشنبه و جمعه ، ساعت 9 تا 4 ... اون روزم جمعه بود ، جمعه ساعت 5
صدای باد وآب با نوازش صدای تو پشت اون در درهم آمیخت
انگار میخواستم زمان وایسه ، زمان وایسه و روحم رو از پشت هر چی دره خلاص کنم و بیام سر مزارت و بهت بگم : سلام فروغ
بگم که از همیشه حست با روحم اجین بوده ، بگم که میدونم که هیچ کس نشناخت قلب پاک و نگاه عمیق یک زن را که معصومانه در سکوت فریاد میزد ... و آه ... آه که من خود تو وتو خود من و ما نشان زنان این سرزمینیم ...
نگاهت منو به خودم آورد ... وای که نگاه تو مال همون فضا بود ، شاید خاک آفرینش تو مال همون قطعه زمین بود ...
یه حسی داشتم ، رو زمین نبودم و بودم ، ناراحت نبودم و بودم ، خوشحال نبودم و بودم ...
من ، با تو ، پشت باغ ظهیرالدوله ... کنار فروغ
آدمها ، کسایی که میشد از نگاهشون هنوزم تو اون شهر امید به بهونه های ساده خوشبختی داشت
مرد نگهبان کاخ و کمک از ته دلش ، پیرمرد راننده تاکسی و سادگیش
من و تو و همه ی آدمهای اون شهر
من و تو
ما
یه جاهایی وقتی به یه صحنه تو زندگی میرسی ، یا وقتی به یه جمله ، یه نوشته ، یه حرف ... فقط دلت میخواد سراسر جان بشی و با بند بند وجودت اون لحظه رو نفس بکشی ...
و من ، بعضی لحظه ها را بلعیدم
صدای نفس نفس زدنت را ، مهدیه گفتنت را ، گرمای داغ وجودت را ... همه را با هر لحظه در زمان در آغوش گرفتم
و آن زمان که در مقابل هجوم همه ی این همه ها ، طاقت نیاوردم و گریه آغاز کردم ... برای اولین بار در عمرم حس کردم آغوشی تا همیشه هست که برای همه ی گریه هایم جا دارد ...



من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی - برای من
ای مهربان چراغ بیاور و یک درچه
که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم



                                             " فروغ فرخزاد "








هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.