نوبت به من که رسید ،
همهمه ای در وجودم به پا شد
کسی در گوشم زمزمه کرد : " بمان ، بگو آری ، بگو میمانم ، بگو با هر نفس ماندن را تلاش میکنم "
و من ماندم
ماندم و پس از برگ ریز هر خزان بیشتر معنای ماندنم را فهمیدم
آدمی یک روز ، یک جا ، به جایی میرسد که دیگر باید تصمیم بگیرد
تصمیم به گذران راهی که خواهد گذراند
و آن روز ، روز من بود
تا قبل از آن، عشق را اتفاق ای گمان میکردم
اتفاق ای که یک روز می افتد
و یکدفعه در خانه ات را میزند
اما ... اما عشق را باید آرام آرام مزه کرد
باید لایه لایه چشید
لایه های شیرین و گس
باید بدانی آنچه داری میچشی عشق است ،
برای همین لازم است چشمانت را ببندی که ذره ذره وجودت لمس کند طعمش را
عشق تلاشی است برای نگه داشتن ابدی نوری در دلت
تلاشی برای طی هفت شهر
میگویی کار آسانی است ؟ بیا قراری بگذاریم :
هفت روز ، روزی هفت بار به نوری که وجودت را آبستن کرده فکر کن
بعد ازین هفت روز اگر به سراغم آمدی که هیچ ، اگر بی خبر شدی ... آنگاه میدانم که عاشق شده ای
" اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بي خبران اند
كان را كه خبر شد خبري باز نيامد "