Recent News

دل هیشکی مث من غربت اینجا رو نداره .... :

۱۳۸۶ اسفند ۷, سه‌شنبه

 

 دیگه ذهنم پر نمیشه واسه نوشتن

دیگه دستام پر نیست از تحمل سنگینیه یادواره ها

دیگه چشام سوی دیدن و نای بسته شدن نداره

دیگه هوا هم تو اتاق بی پنجره ی خیال من راهشو گم میکنه

دیگه خنده نیست ، تبسم برام معنی لبخند نیست

باد یاد اور صداها و خاطره ها نیست و تو پستوی دلم

 جای خالی برای تحمل ناگفته ها نیست ...

 تو دنیای معناها و رنگ ها و بیرنگی ها و دورنگی ها گم شدم

 برای رسیدن به فریاد خفه شدم و

 برای درک رویاهای کودکی نا امید                                                                                                         ....

 خدایا ...

برای رسیدن به معتای حکمت روزگار ، تمام دشت های استغنا رو طی کردم ودویدم و دویدم

 و دویدم و اونقدر تو دریای فهمش دست و پا زدم که غرق شدم واصلا یادم رفت معنای

حکمت رو ! 

هر صدایی برای من یه نشونه است ،

هر نگاهی برای من یه ایه است ؛

پس خدایا برای من یه نشونه ، یه ایه برای درک تمامی رویا های گم شده و معنا های بی

معنی و درک روشنی روز و سیاهی شب بفرست        

                                                                           

برای من یک نوازش به حکم لبخند توکافسیت   ...                                                                          19:42                                                                                           2/12/87

27 نظرات:

مهدیه گفت...

کاش به آخرین آرزوش گوش می کردی
بخند ، شاد باش ، لذت ببر ...

Anonymous گفت...

وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم ؟
گلهای خابالودرو واسه کی بيدار بکنم ؟
دست کبوترای عشق واسه کی دونه بپاشه ؟
مگه تن من می تونه بدون تو زنده باشه ؟

Anonymous گفت...

هوا را از دنیا بگیر  .... خنده ات ر ا ..... نه

یه مسافر گفت...

مطمئنی دل هیشکی ؟
استغنا یعنی بی نیازی- احساس نیاز از یه بی نیاز
پس پناه ببر به ذاتش
ذکر بگو
توکل کن
ایاک نعبد و ایاک نستعین

حسین پناهی گفت...

هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند

حسین پناهی گفت...

بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذرد
و من هنوز دلتنگ نگاه توام ...

حسین پناهی گفت...

جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید
چقدر زود فراموش می کنیم
وچقدر دیر به یاد می اوریم
سنگینی ثانیه های قدیمی را...
گاهی
در لابه لای خط خطی های زندگی
آنچنان بر سر دو راهی می مانی...
که ناچار راه سوم را برمیگزینی ...

واله گفت...

تنهایی ناب ؟

بی پاسخی به سلامی

بی هیچ سلامی

                        به آنان که در کلام میخواهندت.

بیمار گونه

                     در پیله تجرد ابدی و مقدر،‌

بگمان دیگران میخندی

                               در اوج گریستن،

و در تبسمی ناخواسته

غمی ژرف و تلخ را

                       به نمایش میگذاری.

تنهایی ناب !

در قفسی دلپذیر

از موسیقی " شوپن "  

                      " باخ " ، " برامس "

                                            " بتهوون" و باران

تنهایی ناب !

در سکوتی سرشار از ناگفته ها

                                            و ناسروده های بسیار.

در تام تام طپش های دلت ،

آنگاه که در خیال

با جان عشقت در آمیخته،

از شور و لذت و هیجان

                              شهید می شوی!

آه

تنهایی ناب

تنهایی ناب !

دویدن در خواب

                             در پی باد!

و خفتنی بی هیچ رویا

                                در بیداری .

از آئینه ها گریختن

تا هرگز خود را نبی

واله گفت...

تنهایی ناب ؟
بی پاسخی به سلامی
بی هیچ سلامی
به آنان که در کلام میخواهندت.
بیمار گونه
در پیله تجرد ابدی و مقدر،‌
بگمان دیگران میخندی
در اوج گریستن،
و در تبسمی ناخواسته
غمی ژرف و تلخ را
به نمایش میگذاری.
تنهایی ناب !
در قفسی دلپذیر
از موسیقی " شوپن "
" باخ " ، " برامس "
" بتهوون" و باران
تنهایی ناب !
در سکوتی سرشار از ناگفته ها
و ناسروده های بسیار.
در تام تام طپش های دلت ،
آنگاه که در خیال
با جان عشقت در آمیخته،
از شور و لذت و هیجان
شهید می شوی!
آه
تنهایی ناب
تنهایی ناب !
دویدن در خواب
در پی باد!
و خفتنی بی هیچ رویا
در بیداری .
از آئینه ها گریختن
تا هرگز خود را نبینی،
تا از وحشت چهره سرد و پژمرده ات
آخرین و اندک آرزویت را
از دست ندهی
تا واقعیت سخت زندگی را
در تخیلات آشفته ات
به حقیقتی تحمل پذیر مبدل کنی.
تا چونان داوود پیامبر
و شاعر الهامات آسمانی عهد عتیق،
بطالت زندگی را
اثبات کنی
در اندوهنامه های مزامیر
و نی لبک هزار حنجره ات.
مهر نادیده
به مهربانی چگونه توان زیست؟
در ناباوری های
فلسفه ـ دین و منطق نابشری؟
و چنین خو

واله گفت...

و چنین خود ناشناخته
آشنایی را
چسان باور توانی داشت؟
تنهایی ناب
نه
و هرگز ،
مرگ ناب اما
شاید ،
هیچ کامل
هیچ محض آری !

(چرا نوشته هام ناقص می شه )

نغمه های دلتنگی گفت...

سکوت کردن بهتر است یا گریستن ؟

یه غریبه گفت...

گفتمش دل می خری؟ پرسید چند؟
گفتمش دل مال تو، تنها بخند
خنده کرد و دل ز دستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل ز دستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود

منتظر گفت...

گر نیایی تا قیامت انتظارت می کشم
منت عشق از نگاه پرشرابت می کشم
ناز چندین ساله ی چشم خمارت می کشم
تا نفس باقیست اینجا انتظارت می کشم

                                                                                                                       

دختر آریایی گفت...

آپم ، به منم سر بزن

مهربانم، اي خوب!
ياد قلبت باشد؛ يک نفر هست که اين جا
بين آدم هايي، که همه سرد و غريبند با تو
تک و تنها، به تو مي انديشد
و کمي،
دلش از دوري تو دلگير است....
مهربانم، اي خوب!
ياد قلبت باشد؛ يک نفر هست که چشمش ،
به رهت دوخته بر در مانده
و شب و روز دعايش اينست؛
زير اين سقف بلند، هر کجايي هستي، به سلامت باشي
و دلت همواره، محو شادي و تبسم باشد...
مهربانم، اي خوب! ياد قلبت باشد؛
يک نفر هست که دنيايش را،
همه هستي و رؤيايش را، به شکوفايي احساس تو، پيوند زده
و دلش مي خواهد، لحظه ها را با تو، به خدا بسپارد....
مهربانم، اي يار، ياد قلبت باشد؛
يک نفر هست که با تو، به خداوند جهان نزديک است
و به يادت، هر صبح، گونه سبز اقاقي ها را
از ته قلب و دلش مي بوسد...

سیاوش گفت...

دل هیشکی مث من غربت اینجارو نداره
دیگه حرفای علاقه همه مُردن تو دلم

مثل گنجیشکای بی لونه و بی جای محله
دیگه هیچ جا تودرختا جای من نیست که برم

با تو بودن خیلی وقته که گذشته
بی تو بودن مثل مُهرِِ سرنوشته

دیگه اسم تو رو هی زمزمه کردن
واسه من نه تو می شه نه فرقی داره

بارونه از سر شب همش می باره
تو گوشم داد می زنه همش می ناله

می گه هیشکی مثل من غربت اینجا رو نداره
زندگی ارزش این همه اشکا رو نداره

اسم مقدست واسه من آرامشه ....
زمزمه کردنش مرحم زخمای قلبمه
تنها گم شده بزرگ وجودم طرح چشمایی که ....

گم گشته گفت...

ای حاصل همه دوست داشتن٬
در خلوت این غربت بی مهتاب
توبرای من آغاز یک مقصد سبز بودی
و میزبان آواز تنهایی من
در خلوت این غربت بی ستاره و کویر
تو برای من پنجره ای شدی از پیچک و یک زمزمه لطیف٬
که هر دم آنجا کنار قصر پاییزی خاطره ها
حضورت را تکرار کردی
حتی در مه آلودگی فضای اشکهایم
در خلوت این غربت بی تنفس و کبود
تو برایم نقش آرامش موج بودی و دستهایت جلوه گاه اصالت آفتاب
در خلوت سرد غربتی بی سخاوت٬
تو حدیث آبی باران شدی
و مرا نرمتر از هر چه سرمستی است
به وصال گرم آیینه ها بردی
در آوار ظلمت فانوسهایی که آن طرفتر همه خشکیها
همیشه بروی خوش باوریهایم بسته شد٬
تو برایم فانوس روشنی شدی عارفانه
و راه دادی که بیامیزم و سبز بخوانم به اشارت باران
تو ای الهه مهتاب:
ذهن سبز غرورم را با ترد احساسم ترانه ای می سازم به
بالهای حادثه ای که التماس و خواهشش می خوانم
به تو:
که بدانی
تا آندم که بی تمنا به کمین خاکهای سرد٬
تن به افتادگی می دهم
به تو دلباخته ام ٬
با تو گرمم و روشن و پیوند
بی تو خاموشم و ویران....
در انتظار

ایمان گفت...

یکی بود یکی نبود
یکی بود برای تو
یه هم نفس یه هم صدا
یکی بود برای من یه آرزوی بی ریا
یکی بود برای تو جونشو فدا کنه
تمام رویاهاتو نگفته منتها کنه
یکی بود برای من
نگاش مث فرشته بود
اومده بود واسه من زندون و حیرون بکنه
یکی بود برای تو زندگیشو فدا می کرد
واسه خنده تو دنیا رو زیر و رو می کرد
یکی بود برای من
تموم زندگیم شدش
با تموم سادگیش زینت زندگیم شدش
یکی بود برای تو روز و شبو دعا کنه
به خدا پل بزنه باهاش تو رو نیگا کنه
یکی بود برای من
اومد و خندید و شکفت
آخرش با رفتنش هستیمو آتیش زد و رفت ...

دلم گرفته گفت...

آیا می توان یک نگاه معصومانه را فراموش کرد ؟
آیا می توان لرزش لبی را فراموش کرد ؟
آیا می توان  چشمانت را فراموش کرد ؟
آیا می توان خیس شدن چشمان مقدست را فراموش کرد ؟؟؟؟!!!!!
ای کاش بهتر از این بودم که هستم  !!
ای کاش کمی بیشتر قدر خندهایت را می دانستم !!
آیا می توانم کمی  ...
        ....     کمی بالغ تر باشم .
نازنینم ؛ مرا ببخش ...

ساعات تنهایی گفت...

دلت وقتی که تنها شد ...!
سرود مهربانی با کدامین خسته خواهی خواند
و لبهایت کدامین تشنه را سیراب خواهد کرد
نگاهت را به چه کس از شوق
                       خواهی دوخت ...؟

فرهاد گفت...

هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی
که هم نادیده می بینی و هم ننوشته می خوانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی

علیرضا گفت...

بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
از آن که دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با من ای حزین روا نباشد
صبحدم بلبل بر درخت گل به ختده می گفت
نازنینان را ، مه جبینان را ، وفا نباشد
اگر که با این دل حزین تو عهد بستی
حبیب من با رقیب من چرا نشستی ؟
چرا دلم را عزیز من از کینه خستی ؟
بیا در برم ، از وفا یک شب ، ای مه نخشب
تازه کن عهدی ، جانم که بر شکستی

پرواز را بخاطر بسپار پرنده مردنی است گفت...

سالها رفت و هنوز .. يک نفر نيست بپرسد از من
که تو از پنجره عشق چه ها مي خواهي ؟؟؟
صبح تا نيمه شب منتظري.. همه جا مي نگري
گاه با ماه سخن مي گويي... گاه با رهگذران
خبر گمشده اي مي جويي؟
راستي؟؟؟؟؟.......
گمشده ات کيست؟؟؟ کجاست؟؟؟؟

شاملو گفت...

چراغی به دست‌ام چراغی در برابرم
من به جنگ سياهی می‌روم.
گهواره‌های  خسته‌گي
از کشاکش رفت ‌و آمدها
بازايستاده‌اند،
و خورشيدی از اعماق
کهکشان‌های خاکسترشده را روشن می‌کند.
فريادهای عاصی آذرخش
هنگامي که تگرگ
در بطن بی‌قرار ابر
نطفه می‌بندد.
و درد خاموش‌وار تاک
هنگامی که غوره‌ی خرد
در انتهای شاخ‌سار طولانی پيچ‌پيچ جوانه می‌زند.
فرياد من همه گريز از درد بود
چرا که من در وحشت‌انگيزترين شب‌ها آفتاب را به دعائی نوميدوار
طلب می کرده‌ام

عطار گفت...

هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
تا بو که چو روز آید بر وی گذرت افتد
کار دو جهان من، جاوید نکو گردد
گر بر من سرگردان یک دم نظرت افتد
از دست چو من عاشق دانی که چه برخیزد
کاید به سر کویت در خاک درت افتد
گر عاشق روی خود سرگشته همی خواهی
حقا که اگر از من سرگشته ترت افتد
این است گناه من کت دوست همی دارم
خطی به گناه من درکش اگرت افتد
دانم که بدت افتد زیرا که دلم بردی
ور در تو رسد آهم از بد بترم افتد
گر تو همه سیمرغی از آه دلم می ترس
کاتش ز دلم ناگه در بال و پرم افتد
خون جگرم خوردی وز خویش نپرسیدی
آخر چکنی جانا گر بر جگرم افتد؟
پا بر سر درویشان از کبر منه یارا
در طشت فنا روزی بی تیغ سرم افتد
بیچاره من مسکین در دست تو چون مومم
بیچاره تو گر روزی مردی به سرت افتد
هش دار که این ساعت طوطی خط سبزت
می آید و می جوشد تا بر شکرم افتد
گفتی شکری بخشم عطار سبک دل را
این بر تو گران آید رایی دگرت افتد

عطار گفت...

دل ز دستم رفت و جان هم بي دل و جان چون كنم
سرّ عشقت آشكارا گشت پنهان چون كنم
هر كسي گويد كه درماني كن آخر درد را
چون به‌دردم دائماً مشغول درمان چون كنم
چون خروشم بشنود هر بي‌خبر گويد خموش
مي‌تپد دل در برم مي‌سوزدم جان چون كنم
عالمي در دست من ، من هم‌چو مويي در برش
در ميان اين و آن درمانده حيران چون كنم

حافظ گفت...

دل از من بُرد و روي از من نهان كرد
خدا را با كه اين بازي توان كرد
شبِ تنهاييم در قصد جان بود
خيالش لطف‌هاي بي‌كران كرد
ميان مهربانان چون توان گفت
كه يار من چنين گفت و چنان كرد
صبا گر چاره داري وقت وقتست
كه درد اشتياقم قصد جان كرد
عدو با جان حافظ آن نكردي
كه تير چشم آن ابرو‌كمان كرد

شکسته بال گفت...

با آنکه آکنده ام از غم و با آنکه تنهایم گذاشتی تا از صدای سکوتت ویران شوم
با اینهمه از تو سپاسگذارم
به خاطر تمام اوقاتی که در کنارم ایستادی
به خاطر تمام حقایقی که چشمانم را به دیدنشان بازکردی
به خاطر تمام لذتی که به زندگی ام بخشیدی
به خاطر تمام رویاهایی که جامه حقیقت پوشاندی
به خاطر تمام عشقی که در تو یافتم
تا ابد سپاسگذار خواهم بود
مرا ایستاندی
و هرگز اجازه سقوطم ندادی
و تا آخر حمایتم کردی
قدرتم بودی در ضعف
و صدایم در بی زبانی
و چشمانم آنگاه که نمی دیدم
تو بهترین درونم را دیدی
بالا بردی وقتی که به رسیدن ناتوان بودم
ایمانم دادی از آن روی که ایمان داشتی
به هر آنچه هستم
چرا که دوستم داشتی
بال دادی و پروازم
با لمس دستانم ، آسمان به سر انگشتانم سایید
نا امید بودم و با چشمانت زندگانی بخشیدی
و با لبخندت جانی دوباره
گفتی که هیچ ستاره ای دست نیافتنی نیست
در کنارم ایستادی و من قد کشیدم
و با تمام وجود گرفتار عشق تو بودم
سپاسگذارم برای بهترین ایام عمرم که به من بخشیدی

هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.