Recent News

اون موقع که ...

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

خیلی وقت بود که دلم واسه یه نوشتن حسابی تنگ شده بود .


گاهی اتفاقای زندگی اونقدر بزرگن که دیگه تو واژه و تو کاغذ جا نمیشن و با قلم پیاده نمیشن ، من اشتباه میکنم که میگم وقتی ناراحتم مینویسم ، من فقط وقتی دلم گرفته میتونم بنویسم ، مثله الان ...


موقعی که خیلی ناراحتی دنیا اونقدر کوچیکه که حتی ارزش نوشتن هم نداره ...


اونقدر روزها اومدن و رفتن که روزها رو یادم رفت  ،  روزهایی که رفتن ، روزهایی که میان و میرن ...


از این همه خالی خسته ام


از حرفهای کلیشه ای خودم هم حتی خسته ام


تو این دنیا به هیچی نمیشه اعتماد کرد ، حتی به نگاه


همه میرن تا برسن ، من رسیده ام ، جایی واسه رفتن ندارم


چند بار دیگه باید تا ته خط برم و بگم خب ، حالا سر خط ؟!


نمیدونم چند تا پاراگراف دیگه باید رد بشن تا برسن به آخریش ؟ تا برسم به پایان و برگردم و از اون بالا تمام پاراگرافها رو بخونم و بعد نمایش نامه ام رو بذارم واسه بقیه تا اونا هم بتونن داستانشون رو به بهونه ی تلخی یه داستان دیگه تحمل کنن ...


اون لحظه که فریاد تو گلوت خفه میشه و فقط تصور فریاد رو میکنی ،


اون موقع که بجز دفترت هیچ کس رو نمیتونی تحمل کنی ،


اون موقع که بغضت به بزرگی یه تخم مرغ تو گلوت گیر کرده و مجبوری لبخند بزنی ،


اون موقع که تو لحظه ثابت میشی و زمان برات می ایسته تا حس نکنی ...


اون موقع که غمهات به وسعت دنیاس و دلت یه ذره از اون دنیا هم نیست


اون موقع که نوشته هات تبدیل به خط خطی میشن !


اه !


همین.


میرم تا برسم به خاطره های پشت سر ؟


میرم تا غصه ام نگیره از بودنم ؟


" ای شکسته ، تو شکستی ، غصه خوردی ، از ته دل گریه کردی ... "


 


یه صدا ... یه اشاره ... یه مفهوم ... یه نگاه ...


یه نشونه خدا ، پس کجایی ؟


 


دلم یه صدای شش دنگ میخواد تا با تمام وجودم بخونم !


وقتی مینویسم حرفام یه جا ثبت میشن ، یه جا تو زمان باقی اند ، اما وقتی میخونی صدا از دهنت بیرون میاد و بعد ... هیچ !


انگار چیزی نبوده !


و تو خالی شدی ، در حالی که دفترت خالیه .


 


دلم یه جفت بال میخواد ، تا بتونم پرواز کنم و از اون بالا به کل شهر یه نگاهی بیاندازم و دور شهر بچرخم و خوشحال باشم از اینکه پاهام رو زمین نیست !


 


دلم میخواد که دیگه هیچی دلم نخواد !


نقطه .


 


                                                                       

3 نظرات:

پدرام گفت...

سلام
باز هم که غمگین نوشتید ؟
جواب سوالهای قبلی من رو هم ندادید !
خیلی دوست دارم علت این سبک نوشتن شما رو بدونم .

محسن صائمی گفت...

سلام دوست عزیز

چنانچه هنوز به آینده امیدوارید

لطفا به وبلاگ زیر حتما سر بزنید و ثبت نام کنید :

http://khatamibemanad.blogfa.com/

شاد باشید و آزاد

م... گفت...

آخ که حرف دلمو زدی...

هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.