Recent News

به راستی عشق در کدامین خیابان شهر میتواند خوشبخت شود ؟

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

یک روز ،در روزگاری که یکی بود و یکی نبود
و آن یکی که بود من بودم و آن یکی که همیشه نبود تو
حوصله ام ، در حصارم سر رفت
نمیدانم تبدیل به زنی قوی شدم یا زنی ضعیف ( همان ضعیفه !)
فقط میدانستم خونسرد بودم ، مثل آتش زیر خاکستر
آرام و بی سر و صدا ، رفتم و عشق را در زنبیل قرمز یادگار مادربزرگ گذاشتم
و بردمش تا مثل بچه ای که سر راه میگذارند جایی بگذارمش
جایی بگذارمش تا شاید آنجا رشد کند و به خوشبختی برسد !
خیابان ها را گشتم ، کوچه ها ، پس کوچه ها ....
به راستی عشق در کدامین خیابان شهر میتواند خوشبخت شود ؟
آهی کشیدم .... عمیق
رهگذری از کنارم گذشت ، نان تازه در دست داشت و لبخندی بر لب
تصمیم ام را گرفتم
به دنبالش رفتم ، و زنبیل ام را پشت در خانه اش گذاشتم
به همین سادگی !
گرچه دیده ام که خیلی ها خیلی راحت تر ، از شر عشق خلاص میشوند
و یکهو شربتی چیزی میخورند و سقطش میکنند
اما من ...
اولش دلم نمی آمد ، دلم نمی آمد هدیه ی تو را جایی گم و گور کنم
عشقی که تو به من هدیه داده بودی را میگویم

اما بعد ... اما بعد که خیلی با خودم تنها شدم
همان موقع که نمیدانم زنی قوی بودم یا ضعیفه
به خودم گفتم دیگر عشق هدیه ای نمیخواهم
من از این حصار می روم ، از این شهر میروم
و به شهری میرسم که قدر عشق را بدانند
و مثل کادوهای روز ولنتاین که در همه جای شهر حراج میشود
عشق را برای هدیه از هر جایی نــخریده باشند
به شهری می رسم که عشق را بپرستند و برای عشق ،عشق قربانی کنند
آنگاه می توانم با خیالی آسوده
من هم عشق را هدیه دهم
...
میدانم از کارم چقدر عصبانی میشوی
شاید هم گریه کنی
گرچه همیشه میگویی " مرد که گریه نمیکند " ، اما همان موقع قطره اشکی از گوشه چشمت سرازیر میشود
اما باور کن ، وقتی آن روی زنانگی ام بلند میشود
دیگر هیچ کارش نمیتوانم بکنم
از آن دختر مهربان لبخند بر لب
به سنگی یخی تبدیل میشوم
که دیگر خودم هم نمیتوانم برای خودم پا در میانی کنم
آن روز تبدیل به کسی میشوم که تو به من خواهی گفت : دیگر نمیشناسمت !
من هم سری تکان میدهم و میگویم : میدانم همیشه همین طور است
همیشه وقتی میشناسیم و میفهمیم که دیر شده
و دیگر وقتی باقی نمانده ...
این داستان طولانی است
من هم درازش نمیکنم ، کوتاه میگویم ... اما تو بلند بخوانش
بلند بخوان ، و همیشه در ذهن داشته باش
مردم شهر ما به خیلی چیزها عادت میکنند
به ماندن ، به رفتن
دل سپردن ، دل کندن
به همه چیز
تو هم ، اگر میخواهی عشقت ، عادت نشود
آن را ، مثل گلی ، به قدر کفایت ، آب بده
و هرگز از گلت غافل نشو
...

7 نظرات:

الی گفت...

خیلی خوب بود..فقط همینو راجع به نوشتارت میتونم بگم...خیلی زیبا نوشتی..طرز بیانتو میگم...!
ولی من هرچی گشتم کسی که لیاقتشو داشته باشه پیدا نکردم...فکر کردم پیش هیچکس جز خودم نمیتونه خوشبخت بشه...البته خودش هرگز اینجور فکر نکرد...فکر کرد اینجا براش کوچیکه...واسه آینده ش...واسه خوشبختی ش...رفت که بهش برسه...به همه چیزایی که اینجا نداشت واسش...
منم هنوزم زنبیل به دست توی خیابونهای سیمانی شهر سرگردانم...

Pourya7 گفت...

hatman dobare sar mizanam ta matlabeto bekhunamبا شعر زردم به روزم!

ناشناس گفت...

زیبا مثل همیشه
مرسی خانم میم
سلام من کتاب

ماني گفت...

براستي عشق در كدامين خيابان شهر ميتواند خوشبخت شود !
ما مخلص شمام هستيم ... بانو !

گلادیاتور گفت...

تو از کنار من
ساده گذر کن
خدا باهام به هم زده
ازمن حزر کن
*
می خوام خدا خدا کنم
تو جای من شو
صدا من نمی رسه
صدای من شو
...

Pourya7 گفت...

سلام مهدیه جان
واقعا احساستو درک کردم.من کتاب رازهایی درباره ی زنان رو دارم میخونم و واقعا فهمیدم چی میگی.شما جوری هستی که وقتی از عشقت دور میشی دوس داری اون سریع برگرده و اون یخت رو بشکنه تا اون احساسات خالص و قشنگت بیرون بریزن!!!

مسافر گفت...

سلام مهدیه جان ...من یه مسافرم ...
خیلی زیبااااااااااااا بوود با بند بند وجودم و در هر دم و باز دمم جای داشت چقدر زیبا...........
نمیدونم چی بگم فقط ممنون ..خیلی حال کردم..

هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.