هر بار
خواستم
که تو را آغاز کنم
چشمانم فرو ریخت و دلم لرزید
خواستم از تو بنویسم
خواستم شعرم از تو باشد
و هر بار ... نتوانستم
نتوانستم شروع نگاهت را به خاطر بیاورم
و ندانستم امتداد گرمای لبخندت بر دلم را چگونه توصیفی بیابم
تو همانی که برای شنیدنت ، باید به نگاهت گوش سپرد
تو همانی که تنها در سکوت ، نواختنت می توانم
تو همانی ، همان که کلام را برای از او گفتن یارایی نیست
همان که دوردست خیال امید است
...
به اسمت که میرسم ، ذهنم پاک میشود و دست هایم سست
دلم گرم میشود و تنم داغ
مکان فراموشی من هایم ، معبد یاد تو است
در تکرار تمنایت ، ریاضتی نهفته است که قدیسه ام میکند
و دست هایت معجزه ای برای معنای بودنم
...
روزی ، نت لبخندت را خواهم نوشت
صدای قلبت را خواهم نواخت
و فضای نگاهت را خواهم سرود
روزی ، غرق خواهم شد در دشت دل دریایی ات
و قاب خوشبختی را بر دیوار خانه خواهم آویخت
و آرامش را ، با دو بال کوچکی که تو هدیه دادی ، پرواز خواهم کرد
...
معبد یاد تو
۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه
نوشته شده توسط
مهدیه ،
در
۱۸.۹.۸۹
با ایمیل ارسال کنید
این را در وبلاگ بنویسید!
همرسانی در X
در Facebook به اشتراک بگذارید

اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.
6 نظرات:
میام می خونم....
یاد شعری از شاملو افتادم ...
آی عشق ! آی عشق! رنگ آبی ات پیدا نیست!!
راستی کمی متنم رو زیاد کردم!!
salam mahdiye jan
khubi?
من خیلی نوشته هاتو دوس دارم واقعا میری تو ذهنت میگردی و هرچی که با احساس قشنگت میخوند رو به قلم در میار!!
آفرین
موفق باشی
راستی عکست هم خیلی خوشگل بود!
در اروند هم تنت را خیس کن...
درود
این احساس وطبع لطیف خاص شما بود که خواندم
پیروز باشید
اگر دوست داشتید به وبلاگ من سر بزنید
javadatash.blogfa.com
بدرود
ارسال یک نظر