Recent News

یک نفس بیشتر بمان ساقی

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

وقت خلق یک نوشته رسیده است
در زمانی که پری از حرفهایی که گفتن نمی توان
زمانی که قلب و روحت در تناسخی بی پایان در گیرند
و بیرون از درون تو درگیرتر
در میان هیاهو های همیشه ، حس آهویی را دارم که در جریان گریز از ببر از گله جاماند و از راه درماند
و در حالی که پنجه ی ببر بر پوست تنش می نشست ، هنوز هم در دل به خود میگفت که این حقیقت ندارد ، میدانم یک روز خوب خواهد رسید !
و با امید به رهایی ، تن خود را به امید معجزه ای به ببر تقدیم میکرد ...
و من ، تن خود را به زمان بی رحم فروخته ام
اما روحم را خریدن نتوانی
و این همان امیدم در نهایت نا امیدی است
امید به ناجی ای که پرده های زمان را می درد ، سر میرسد و مرا با خود میبرد
میبرد به جایی بی مکان
جایی بی قید ، بی شرط ، بی همهمه
و من مهدیه ای میشوم بی دل ، بی نشان ، بی دغدغه
آه که با هر قلم کلمه ، کام تشنه ام از آب کام میگیرد ...
چه رمزی است که خوشبختی نزول کلمات به یکباره سر میرسند ، نمیدانم
اما ای کلمات بی بال ، پس ازین بیشتر بر روح خسته ام ظاهر شوید
بیشتر قلم را آغوش بگیرید تا من هم بتوانم آرام آرام بشمارم این نفس های به شماره افتاده را
...

7 نظرات:

آدم مریخی...!! گفت...

کاش روحت را نیز ، به مانند جسمت به زمان می فروختی...که آنجا دیگر امید و نا امییدی معنایی ندارد ..تنها منتظر یک فرود آرام هستی ..دیگر ببر و آهو بکار نمی آید ..عقابی می شوی بی دل ، بی نشان و بی دغدغه ...روحت را نیز بفروش..زمان تنها مشتری منصف و با معرفت این دوران است ..

آدم مریخی...!! گفت...

تیترت خیلی قشنگه...

aydin ayaz گفت...

به خوب نکته ای اشاره کردین،. راست میگین حیات سراسر تناقض است و تناسخ. خوب و بد، زشت و زیبا، عقل و احساس، عشق و نفرت. جنگ و صلح، هست و نیست، امید و ناامیدی و نقــــــــــــــــــــــد و نســــــــــــــــــــــیه .
در عجبم که چرا شما از میونه این همه واقعیات جانب نسیه رو گرفتین و «نقد» حیات و «عینیت»زندگی تون رو به امید نسیه ای چون «... جایی بی مکان،جایی بی قید ، بی شرط ، بی همهمه» به دست ببر خون آشام و بی ترحم زمان سپرده اید تا پنجه در «هستی» نحیف و خسته تان اندازد ؟!
در عجبم چگونه است که شما به امید «... ناجی ای که پرده های زمان را می درد ، سر میرسد و مرا(تو را) با خود میبرد» اونم به جاییکه بی مکان است و بی قید و بی شرط!!! (یه بار بگین به ناکجا آباد دیگه!!!) «... تن خود را به زمان بی رحم فروخته اید»؟! در عجبم چگونه است که دل بستن به «... مهدیه ای بی دل ، بی نشان ، بی دغدغه» (یعنی یه سری لباسایی که مهدیه توش نیس دیگه!!!!) ببه شما این جسارت رو میده که «... به امید رهایی ، تن خود را به امید معجزه ای به [چنگال های تلخ و گزنده ی واقعیات ]ببر[زمان] تقدیم کنین...»؟! ها....؟! خیلی دل و جرأت میخواد بخدا!! خانوم باشی با این همه جسارت نوبر والله!!!
خانوم جان این جور حرفا کلی بد آموزی داره لطفن ننویسین این حرفا رو. مردم عقل درست حسابی ندارن ، فردا می بینین حرفاتونو باور کردن و خودشونو دست و پا بسته به «... امید به ناجی ای که پرده های زمان را می درد ، سر میرسد...»!!! تقدیم خون آشامان کردن. اون وقت هیچکی هم نگه من یکی به همه میگم مقصر شمایین ها....

مهدیه ، گفت...

سلام جناب آیدین :)
ممنون از وقتی که گذاشتید و نظرتون
راستش چند بار نظرتون رو خوندم اما دقیقا متوجه نشدم شما موافق این نوشته بودید یا خیر ... و اگه نه چرا که نه ؟
بگذارید اینگونه شروع کنم : تو قالب کلی ، تقریبا همه ی ما ، حد اقل همه ی ما ایرانی ها تن خودمونو به زمان فروختیم ... اما همه کسایی که هنوز به زندگی امیدوارن کسایین که روحشونو حتی به زمان هم نخواهند فروخت ...
اون ناجی ای که گفته بودم در واقع درون خود منه .... فقط باید بیدار شه
حتی اگر عاشق هم باشی عشق و تو یکی خواهید شد...
جای بی قید ، بی شرط ، بی همهمه ساعت ها حرف برای گفتن داره ، همچنین مهدیه ای بی دل ، بی نشان ، بی دغدغه
فقط یک چیز که اون بی دل رو بدون دل عادی تفسیر نکنید ....
فاش میگویم و از گفته ی خود دلشادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان ازادم

شاد باشید و سربلند

aydin ayaz گفت...

با سلامی مجدد
در کل تم و آهنگ نوشته تون گیرا و جالب است.ولی من شخصن با ژرف خوانی و تأمل بر واژه ها و مفاهیمی که بکار بردین احساس می کنم که نمی تونم با محتوای آن زیاد موافق باشم.
1 ـ با روند و جریان تناسخ آمیز حیات موافقم ولی تناسخ «قلب» و «روح» زیاد برام مفهوم نیست. تناسخ «روح» و «جسم» بیشتر قابل هضمه تا تناسخ قلب و روح.
2 ـ خود را به امید رهایی اسیر پنجه ی دژخیم کردن گرچه شاید از دید عرفانی قابل توجیه باشد (بقا در فنا) ولی نگاه واقع گرا پارادوکس و تناقضی بیش نیست. در حیات واقعی و دنیویی مرگ به مفهوم نیستی ست .
3 ـ زمان و مکان از شاخص های حیات واقعیست، ما و همه ی اعمال ما در قالب زمان و مکان معنی می یابند، گرچه ممکن است در برهه هایی از عمر خویش «زمان» و«مکان» موافق طبع و میل مان نباشد و احساس کنیم که بالاجبار اسیر و خود فروخته ی زمان و مکانیم (تا اینجا با نظرتون موافقم) ولی در عین حال تفکیک روح و تن را از یکدیگر میسرنمی دانم. نمی توان بر یکی (تن) برچسب «فروشی» و بر دیگری(روح) برچسب «فروشی نیست» زد. این دو لازم و ملزوم یکدیگرند و نمی توان یکی را اسیر و دیگری را آزاد تصور کرد. تنی را که در بند زنجیر و زندان دژخیم است نمی توان اسیر فرض کرد. او اگرچه در بند است ولی خود حاصل روحی عصیانگر و آزادیخواه است. این تن حتا در حین اسارت نیز آزاد است ، چرا که همچنان قائم به ذات خویش است و نخواسته است که موافق میل دژخیم عمل کند و دقیقن از اینروست که همچنان دربند است.
4 ـ نوشته بودین« اون ناجی ای که گفته بودم در واقع درون خود منه .... فقط باید بیدار شه» موافقم که ناجی در ذات و درون انسانهاست، من این ناجی را به «وجدان» تعبیر می کنم ولی نمی دانم «ناجی» خفته چگونه و به چه سان می تواند خود را بیدار سازد.

Pourya7 گفت...

دیشب تو اخبار خبر مردن این ببر روسی رو از شبکه خبر دیدم و کلی خندیدم و البته خنده ی بدتر از گریه!حالا این مطلبو بخونید که ببینید حالا که کسی مسولییت مردن این ببر رو بر عهده نمیگره چه حرفهایی پشته این حیوونکی دراوردن!!!ببینید سر چه چیزهایی باید بحث کرد در داخل و حسرت این رو بخوریم که هنو جهان سومیم!!!مدرنیسم که نیستیم چه برسه به پست مدرنیسم که...
به روزم

دل نویس گفت...

سلام
من مثل شما دست به قلم نیستم. ولی قبول دارم بعضی وقتا هیچی مثل نوشتن فشار روانی رو از روی دوش آدم برنمیداره.

هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.