این همه راه
این همه سال
این همه ثانیه هایی که نمی گذشتند و نمی گذرند
همه و همه
را پیش پایم گذاشتی
برای فهماندن آنکه جز تو کسی را ندارم؟
حال که فهمیدم ، حال که میدانم ، حال که این معنا را گریستم
کمکم کن !
که دستم کوتاه است و راه دراز
که ناتوانم ... ناتوان
در این دیار بی کسی ، کسم باش ، امیدم باش و فریادم باش
که جامم بس تهی است و تا مستی پیمانه ها مانده
تنها تو ماندی ، بنوشانم ، سیرابم کن
...
ساقی بیا جامم تهی است
۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه
نوشته شده توسط
مهدیه ،
در
۲۱.۶.۸۹
با ایمیل ارسال کنید
این را در وبلاگ بنویسید!
همرسانی در X
در Facebook به اشتراک بگذارید

اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.
2 نظرات:
سلام
ادبیات این جور نوشته ها رو خیلی دوست دارم.
خیلی زیبا بود.
....
حس خوبی داره.اگه باشه...
بودن کسی ...که بودنش را میخواهییی.
..
دیشب خواب دیدم گوش شیطون کر وبلاگت رو فیلتر کردن بعد من یه چیزی بهت گفتم حال و حوال کردی حسابی...
حتی تو خوابم دارم یکی رو راهنمایی میکنم...
:))
ارسال یک نظر