Recent News

درد دل

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

من و تو گاهی وقتا تو زندگی فقط در حال رفتنیم ، هر روز و همیشه فقط داریم میریم و میریم و میریم و یه چشممون به آیندس و یه دلمون پیش خاطرات گذشته ...

اونقدر میریم که همین رفتن هم میشه عادت ، میشه جزئی از همون روزمرگی

اما ... یه روز ، یه جا یه وقتی که غرق شدی تو همه ی رویاهای آینده و دلخوشی های گذشته ، به خودت میای و میبینی تو این دنیا هیچ چیز حقیقی نیست ، به خودت میای و میبینی هیچ کس نیست ، هیچ کس ! تویی و خدای خودت

آدمها همه کنارتن ، دارن از تو و از کنار تو عبور می کنن اما بازم تو تنهایی و خودتی و عقربه های ساعت

همه ی کسانی که برای تو " کس " بودند امروز فقط مثل همسایه ای میشن که یه دیوار با هم فاصله دارید اما سهم مشترکتون تنها یه لبخند تصنعیه !

بعضیا اسم اون لحظه ای که یهو می ایستی و و می فهمی تو این دنیا چقدر غریب و تنهایی رو بزرگ شدن میذارن ! ، انگار فقط این لحظه هاس که از عادت ها خارجن ، همین وقتاس که دلت میخواد ببری ... دلت میخواد اونقدر بدوی تا برسی به یه چمنزار و خالی از همه چی فقط روش دراز بکشی و به آسمان پر ستاره نگاه کنی و حس کنی هیچ چیز از همون اول هم مهم نبوده !

تو این دنیای شلوغ یکی بود همیشه با لبخند بهم میگفت " ببین منو اینجوری نگاه نکن ، من یه روز رمز عالمو میفهمم " ، بعد رفت سراغ عکاسی ... از خال تن کفشدوزک عکس میگرفت ، از قوس گلبرگ ها ، از نگاه ها ، از گندم زار ، از رقص شاخه ها ، از دانه های شن ، از لبخند ها ، از گربه ها ، از دریا ، آسمون ، آدمها ... خلاصه از هر چی که فکرشو نمیکنی اون یه کلکسیون عکس داشت

یه روز عکساشو نگاه میکردم ، ازش پرسیدم خب رمز عالم و معنی زندگی رو تو یکی ازین عکسات نشونم بده؟

نگاهم کرد ، عینکشو برداشت و چشماشو مالوند و دوباره عینکشو گذاشت ، انگار داشت فکر میکرد تا یه چیزی یادش بیاد ، قیافش یه طوری بود : نه نا امید ، نه امید وار !

بهم گفت اون عکسو نگاه کن ، آره همون که اونجاس ، می بینی ؟ یه چمنزار نرم پای دامنه کوه سخت

گفتم : خب؟

گفت : دقت کن ، دیگه چی می بینی؟

گفتم : هیچی ! فقط چمنزار و چمنزار تا برسی به کوه

لبخند زد ، بعدش گفت : میدونی زندگی مثله باده ! نمیشه ازش عکس گرفت ، فقط میشه تاثیرشو دید ...اسم این عکس باده ، ببین همه ی چمنها به یه سمت خم شدن ، به سمتی که باد وزیده ، تا برسی به کوهی که باد توش پیچیده

زندگی ظاهرش فقط یه کلمه است ، اما معنایی که به همه چی میده یه دنیاس ، معناش میشه همه ی عکسای من ، همه ی عکسای من که از زندگی تاثیر گرفتن....

اون روز غرق حرفای اون آدم شدم ، انگار تو همون لحظه که چشماشو مالید و فکر کرد ذوب شدم و هنوزم وقتی یادم میفته داغ میشم ... دوست خوبی بود ، هنوزم عکس میگیره ، از همه چی ، هرچی فکرشو نمیکنی ، هرچی که هیچ وقت جایزه نمیگیره !

همیشه فکر میکردم اون چقدر خوب تونسته از در رفتن از زندگی به معنای زندگی برسه ... در رفتن از همه چی ،از این همه هیاهو میون خبرهای داغی که به تاریخ میپیوندن ، در رفتن از همه کسایی که یه روزی فکر میکردی همیشه دوستت دارن و پشتیبانتن ، در رفتن از باید و نباید های بی معنا، در رفتن از همه چی ، میفهمی؟ همه چی!

گاهی فکر میکنم زیبایی های زندگی زیر دنیا مدفون شدن ، نه زیر زمین ها ، نه! انگار یه لایه ای نامرئی کشیدن رو همه چی ، یه چیزی مثل این کاورهای نامرئی ضد ضربه ! فقط کافیه ناخنتو بندازی زیرش و آروم برش داری تا دنیای واقعی و زیبایی هاش برات مجسم شه

حالا که فهمیدی دیگه هی ازم نپرس چرا مدام دستات تو محلول آبلیمو و عسله ، دارم ناخن هامو بلند میکنم !

4 نظرات:

میلاد گفت...

چی باید بگم...
چی میتونم بگم..
میدونی چیه؟ آخه منم همیشه این سوال رو از خودم داشتم و به دنبالش هم رفتم.
من نمیخوام بگم آدم ماجراجویی هستم ولی بیشتر جاها و سرزمین ها رو در ایران دیدم.( به غیر از مشهد) من احساس میکنم چیزی که به نام زندگی میشه ازش نام برد چیزی هست که به ما نیرویی برای ادامه بده. نه خوشحالی کاذب. چیزی که از ته دلت احساس کنی دوست داری سالها در همین حالت باشی ...
من 2 روز توی صحرا های تفت ، نزدیک یزد چادر زده بودم. البته نزدیک نزدیک که نه.
نرسیده به ابرکوه.
شاید باورت نشه. شب که خوابیدم زیر یک دخت که تک درخت بود.
و این که صداهایی عجیب به دور از هیاهویی مردم گوشم رو آرامش میداد...
زندگی رو به طور لذت بخشی حس کردم.
به دور از تکنولوژی، عشق، رابطه ، زیبایی ، غرور و چیزهای دیگه.
زندگی همینه.
لازم نیست شاخ و برگ داشته باشه. فقط کافیه احساسش کنیم. احساسی که واقعا از دورن به ما نیرو بده.

البته باید ادمی هم باشیم که این احساس رو با خوردن یه کاپوچینو توی یک روز برفی مقایسه نکنیم!!!
حسی که تمام نشدنیه!!
حسی که تو اگه بشناسیش و ببینیش، می فهمی!!
خیل قشنگ بود.

دوستی آشنا گفت...

سلام..ممنون از لطفت..مهدیه جان!! اینجا خیلی تاریکه!! نمی شه مطالبت رو خوند...
..اون آدرسی رو که دادی نگاه می کنم ..می گم احتمال اینکه یکی از این وبلاگ ها فیلتر شه در آینده کدوم بیشتره..؟؟!!( چه سوالی سخت!!) ... به هر جهت ممنون ..راستی انتخاب نهای که کردم باید توی طراحی اش کمکم کنی ..ممنون

دوستی آشنا گفت...

فونت ریزه...بعدش صفحه خیلی مشکیه ..تاریکه ..من که سعی می کنم بخونمش ..نظرم رو بگم ...راستی فکر کنم بلاگر بهتر باشه ...

دل نویس گفت...

نگاه جالبی داری به زندگی!
کاش هممون بتونیم این کاور رو برداریم و از زندگیمون لذت ببریم.کاش . . .

هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.