Recent News

۱۳۸۵ خرداد ۱۴, یکشنبه

ميترسم


مضطربم


و با انکه ميترسم و مضطربم ، باز با تو تا آخر دنيا هستم....


می آيم کنار گفتگويی ساده تمام روياهايت را بيدار ميکنم و آهسته زير لب ميگويم :


برايت آب آورده ام ، تشنه نيستی ؟


 


۱۳/۳/۸۵

5 نظرات:

فانوس خاموش ... گفت...

بی‌راهه رفته بودم

آن‌ شب.

دستم را گرفته بود و می‌کشيد.

زين پس همه‌ی عمرم را

بی‌راهه خاهم رفت

پرنده آبی گفت...

سلام

ان روز که ديدمت

مانند فرشته بودی

زيبا و ساده و درخشان

حتی نتوانستم به چهره ات نگاه کنم

حسی غريب فرياد می کشيد

نمی دانم چرا

ترا می شناختم اما

برايم آشنا نبودی

آری

تو ديگر با من آشنا نبودی

تو خود من بودی

آنچه آرزويش را داشتم

آرزويی دور در پس گريه های سحر گاه رمضان

گريه ای غريب به مانند گريه شوق

که در دوری عزيزی که منتظرش هستی می ريزی

در پناه حق باشی گلم

سپيده گفت...

سلام گلم خوبی خانومی؟

بیاید امیدوار باشیم که یه روز کبوتر ها هم آزاد میشوند.

با شنبه دیگه به روزم خوشحال میشم بیاید پیشم.

موفق باشی.

شوق گفت...

تو که مضطربی و می ترسی، چگونه جرات می کنی تا زفتن تا به آخر دنیا بگویی؟!

مواظب باش! او را که از رویا بیرون آوردی، تشنه بود، اما آب نمی خواست. چرا این موضوع ساده را نفهمیدی؟

نگاه کن!

شهر تاریکست.

چراغی روشن نیست.

کسی امشب!

به فکر صبح فردا نیست...

م... گفت...

چه اضطراب شیرینی...
حدسم درست بود.
تجربش کردم.

هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.