
دیگه ذهنم پر نمیشه واسه نوشتن
دیگه دستام پر نیست از تحمل سنگینیه یادواره ها
دیگه چشام سوی دیدن و نای بسته شدن نداره
دیگه هوا هم تو اتاق بی پنجره ی خیال من راهشو گم میکنه
دیگه خنده نیست ، تبسم برام معنی لبخند نیست
باد یاد اور صداها و خاطره ها نیست و تو پستوی دلم
جای خالی برای تحمل ناگفته ها نیست ...
تو دنیای معناها و رنگ ها و بیرنگی ها و دورنگی ها گم شدم
برای رسیدن به فریاد خفه شدم و
برای درک رویاهای کودکی نا امید ....
خدایا ...
برای رسیدن به معتای حکمت روزگار ، تمام دشت های استغنا رو طی کردم ودویدم و دویدم
و دویدم و اونقدر تو دریای فهمش دست و پا زدم که غرق شدم واصلا یادم رفت معنای
حکمت رو !
هر صدایی برای من یه نشونه است ،
هر نگاهی برای من یه ایه است ؛
پس خدایا برای من یه نشونه ، یه ایه برای درک تمامی رویا های گم شده و معنا های بی
معنی و درک روشنی روز و سیاهی شب بفرست
برای من یک نوازش به حکم لبخند توکافسیت ... 19:42 2/12/87