تمام شدم
مثل شمعی که اشک ریخت و سوخت و سوخت و سوخت
مثل ظرفی که شکست و هزار تکه شد
حالم را اگر بپرسی ، لبخندی میزنم ، میگویم : خوبم ، خــــــــوب
اما ،
تو حرفم را باور مکن
لبخندم را نیز هم
چشمهایم را اما میتوانی باور کنی
چشمهایم دروغ نمیگویند
مثل چشمهایت ، مثل چشمهایش
اگر لمسم کنی ، شاید بفهمی تب دارم
تبی چند ساله ، تبی همیشگی
تنم داغ است و امشب حتی بیشتر از هر زن یائسه ای گر گرفته ام
و خیره شده ام به آینه
و زندگی ای گنگ و پوچ را در آینه میبینم
پوستم صاف است ، هیچ خط و چروکی ندارد ، اما ... پیر شده ام
هزار سالی شاید ...
" آه ... رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا ، شب تا به روز تنها ، تنـــها
خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن
دردیست ، دردیست غیر مردن ، کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن ؟
... "
وقتی کسی میمیرد ،
طی مراسمی خنده دار ، باند پیچی اش میکنند
و طی مراسمی گریه دار ، قبرش میکنند
یا چه میدانم ، میسوزانندش
اما ، کسی نگفته است ،
اگر کسی " تمام شد " ، با او چه می کنند ؟
تکلیف او چیست ؟ به دنیای زنده ها تعلق دارد یا مرده ها ؟
امروز با خودم فکر کردم ، برای یافتن جواب این سوال
و برای خودم البته ، پاسخی یافتم
به خودم گفتم بگذار سنت ٢٣ ساله ات را بر هم نزنی ،
بیا و این بار هم خودت را " اهدا " کن!
مثل همیشه ، که اهدا شدن جزو وظایفت بوده است ،
این بار هم انجام وظیفه کن
و برای همین ،
رضایت نامه ای نوشتم برای آنهایی که همه چیز را کتبی میبینند و چیز شفاهی توی کتشان نمیرود ؛ و خودم را اهدا کردم ، نوشتم :
زنده که بودیم مفید نبودیم ، باشد که وقتی تمام شدیم چیزی شویم !
و ادامه دادم :
من ، مهدیه ، متولد ١٣۶۶ ، تهران ، در صورتی که شرط های زیر را اجرا کنید ، رضایت میدهم خود را اهدا کنم :
وقتی تمام شدم ، شناسنامه ام را باطل مکنید ، آخر من تمام شدم ، نمردم که ! همیشه از دیدن صفحه آخر شناسنامه ها ته دلم میریزد پایین ، بگذارید همانطور سفید باقی بماند .
دست هایم را به کسی بدهید که شبیه " فروغ " باشد ، آنها را به امید سبز شدن در باغچه بکارد ، کسی که ارزش قلم را بداند ...
پاهایم را به کسی بدهید که نخواهد روی خط کسی و پشت خط کسی و جلوی خط کسی راه برود ، به کسی بدهید که فقط بخاطر خودش قدم بردارد ، کسی که ارزش رفتن را بداند
لب هایم ... لب برای سخن گفتن است و لب من فکر نکنم به کار کسی بیاید ، فقط سکوت بلد است ، حداقل به کسی بدهیدش که بوسه را تقدیس کند ...
بینی ام را ، به کسی نمیدهم ! میخواهم وقتی تمام شدم عطر تن تو در آن محفوظ باقی بماند ...
گوش هایم ... گوشهای صبوری دارم ، زیاد میشنوند ، میشوند ، میشنوند ... اما هنوز خوب کار میکنند ، وقتش رسیده کمی استراحت کنند ، برای همین آنها را به یک ماهی گیر اهدا کنید ، گوش هایم صدای آب را دوست دارند ...
و چشم هایم ... چشمهایم ... این جفت باوفا ، جفت عاشقی که کنار هم اند و هیچ گاه بهم نمی رسند ، همه چیز را می بینند الا یکدیگر را ، با هم بیدار میشوند ، با هم به خواب میروند و خلاصه با هم اند ...
می بینند ، همه ی چیزهای دیدنی که در این دنیا هست و حتی میبینند آنچه را که ماورای این دنیاست ... آه چقدر حرف دارم در مورد چشمهایم . انگار از کسی بخواهید راجع به فرزندش صحبت کند و آخرین حرفهایش را بزند و بعد او را به دست زمانه بسپارد ... سخت است ... خیلی سخت .
نمیدانم چشمهایم را به کسی بدهم که میخواهم به دیدن امیدوارش کنم ، یا محکوم؟
هرچه باشد ، چشمهایم را به یک کور نمیدهم ! نمیخواهم بهانه های ساده ی خوشبختی اش را از او بگیرم.
راجع به چشمهایم باید بیشتر فکر کنم ، اما ... به نظرم بهتر است چشم هایم را بدهم به تو ، تویی که این همه دوستشان داری ، بدهم تا داشته باشی شان و برای همیشه نگاهشان کنی و بفهمی که آنقدر ها هم که تو میگویی زیبا نیستند ، چشم وقتی زیباست که نگاهی تازه و امیدوار در آن باشد و عکس تو هم در آن منعکس شده باشد ...
مهمترین عنصر زنانگی ام ، رحم ام را میگویم ، آن را به یک " دو جنسه " بدهید که بین زنی و مردی ، تصمیم گرفته زن شود . چون تنها اوست که ارزش واقعی زن بودن را فهمیده است...
کبدم را به پدرم بدهید ، اما گمنام ، نمیخواهم فکر کند آنچه یک روز از کمرش در آمده دور تسلسل دارد و حال به خودش بازگشته و رفته نشسته جای کبد قبلی از کار افتاده اش ! ، اینطوری شاید از مرد بودن خود راضی نباشد ، مردها دلشان میخواهد ثمرات عمرشان جلوی چشمشان پشتک وارو بزنند !!
کلیه هایم را بدهید به کسی که شماره اش را ضمیمه نامه کرده ام ، عکس شماره اش را در اینترنت دیده ام ، روی دیوار نوشته بود :
" کلیه ، فوری فروشی ، دو میلیون تومان ! "
حتما تا بحال کلیه اش را فروخته است ...
و ... قلبم ... قلبم را قبلا اهدا کرده ام ، متاسفم !!!
24 نظرات:
اگر از من بپرسن نمیدونم چی جواب بدم!
ولی دوست دارم تمام جسم رو بسوزونن و خاکسترش رو به پای یه گل بریزن!
اینطوری شاید بشه زیبایی رو بدون منت و با عشق اهدا کرد!
قلبت رو اهدا کردی؟
چه زیبا...
می دونی که چیزی رو که اهدا می شه نمیشه پس گرفت.
پس حتما اهداش کردی به یه ادم مطمئن. به کسی که می دونی همیشه مراقبشه.
اهل تهرانم ....
این پست هم متاثر کننده بود و هم اینکه منو یاد کتاب ( وقتی دایی مونو فروختیم ! ) عزیز نسین انداخت ............
شاد باشید ......
این تله پاتیه
هروقت که واسم پیام می ذاری من توی وبتم...
خوشحالم که آرامش داری.
امیدوارم دعام مستجاب بشه و عاشق خدا بشی. من عاشقشم.
سلام . بسیا پر مغز و با محتوا بود ولی اندکی و کمی بیشتر از اندکی متاثر کننده ...
رجا 21/03/89
( بین خودمان باشد!!) اگر دست من بود دو چیز را هدیه می گرفتم!! یک ناحیه شهوت آمیز یک جسم !!!( چی شد!) یکی هم روح آتشین یک تن !! اما اگر همه اینها ( دست و پا و گوش و چشم و بینی و ..) را ازت بگیرند ، باز هم همان مهدیه ای هستی که ادعای تمام شدن دارد..و چه ادعایه سخت و جانفرسایی! ...روزی من هم تمام شدم..!! از آن روز یک شلنگ و یا یک کانالی زده ام به اقیانوس آرام !! که از آنجا شروع به آغازکردن کنم ..که دیگر هر روزم مثل اقیانوس آرام ، گاهی آرام و گاهی خروشان باشم...وای ...یکی به داده این دریاها برسد...( ولش کن اگر بخواهم بگویم ساعتها برایت چرت و پرت می نویسم!!) این اراجیفم را هم ببخش...
...و می ماند حنجره ات، یک امشب و فردا شب، به من بسپار آن را. فریاد خواهم زد دژخیم را، که بشنو این حلقوم «ندا»ست که هنوز هم پر طنین است و حشت زا...
وچشمانت را مشتاقم ـ هر چند بخشیدی ـ تا یک آن ، فقط یک آن بگریم بر خون گرم کف خیابان. ز آن پس خواهی دید که چه خونفشان است دیدگانم دژخیم را.
و روح بلندت را خواهانم تا قالبی سازم ز آن دژخیم را و ددان پیشانی داغ را،که شاید ...شاید عظمت انسان را بینند و پستی خویش را.
خوب یه پاسخ این چنینی (؟!) را همون اول می تونستی بدی دیگه ف 48 ساعت فکر کردن نمی خواست که!
سلام دوست من...
کم پیدایی...
امیدوارم هرجا هستی شاد باشی و سبز.
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.
کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک
در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دوانتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.
کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک
کاش کامنت « سرزمین نوشته ها» کامل تر ثبت می شد. ارزش یه تلاش دیگه رو داره. در ضمن زیر نویسی که خواستین زیر کامنت قبلیم هست!
از پستت خيلي خوشم اومد چون منم همچين پستي دارم
من براي اهدا حاضرم كي چي ميخواد
مناقصه براي اولويت نه دريافت پول
نبود 1
نبود 2
نبود 3
بابا كي چي ميخواست
دوباره از نو
1
2
3
من براي اهدا حاضرم كي چي ميخواد
مناقصه براي اولويت نه دريافت پول
نبود 1
نبود 2
نبود 3
بابا كي چي ميخواست
دوباره از نو
1
2
3
ببخشید! من حوصله 48 ساعت فکر کردن رو ندارم لطفاً این عبارت تون رو برام خورد کنین.« احتمالا یک " از ان سو نگر " جالب هست »
سپاس
نثر قشنگی داری.
سلام
عجب بذل و بخشش پر ماجرایی !
هیچیت رو به کسی نده
بهت امانت دادن ازت هم خواهند خواست
امانتدار خوبی باش
خوب شما که یه همچین دیدی رو دوست دارین چرا خودتون در پست تون جای ندادینش؟! شما که قلم توانمند واحساس سرشار شو دارین، می تونستین یه پاراگراف هم به یه همچین دیدی اختصاص بدین. اینطوری خوب تر نمی شد؟
یه بغض تلخ داخل گلوم نشسته و نمی دونم چی برات بنویسم.. ارزش زن بودن.. هیچ وقت به بدنم اینجوری نگاه نکرده بودم.
ممنون. با نظرت موافقم...
من هم احترام زیادی برای همه ی کامنت هام قائلم. همه ی پست هام هم از روی احساسی که اون روز یا اون لحظه دارم می نویسم. تصوری که من از بقیع داشتم متفاوت بود از چیزی که دیدم. بنابر این نتونستم اونچه که دیدم رو در ذهنم تداعی کنم و بنویسم. من هم عظمت دیدم اما در مظلومیت...
تفاوت نگاه ما به مسئله ی بقیع چیزی از احساس دوستی من به تو کم نمیکنه مهدیه. اگر نظر قبلیت رو ندارم چون عجولانه تصمیم گرفتم و با حذف پست نظرت پاک شد. که...
ممنون که بهم یاد دادی حداقل در وبلاگ میشه آزادی بیان داشت...
دارم میمیرم چقدر قشنگ مینویسی خیلی حال کردم چقدر نسبت به سنت فهمیده تری ایول
ای باحال با احساس ................... من مردم بای
لبخندت رو به کی هدیه دادی ؟
شونه هاتو واسه گریستن و روح عریانت رو ...
yek nim sheri ham man tu in mozu daramvali fazash bishtar be fazaye konunie iran mikhore:
pahayam ra bede vaghte raftanast,dasthayam ku??kojast chashmhayam??lahzehi derang.....mikhaham nafas bekesham,afsus...afsus...harfhaist baraye goftan,agar zabanam ra pas bedahand,dardhaist baraye khun geristan,ku chashmhayam??cheghadr khub ast vaghti ke mikhabi!mifahmi????....cheghadr khub ast vaghti ke mikhabi
ارسال یک نظر