صدای قدم هایت را میشنوم
هر نفس که به سویم می آیی
چشم هایم را میبندم
و تنها به این جمله فکر میکنم :
" با تو پروانه میشوم "
از پیله ی ابریشمین خود بیرون می آیم
و رستاخیزم به پا میشود
با تو
آخرین ذرات بودنم نوای موسیقی میشود
همه تن " نت " میشوم
و تو ، مرا مینوازی
با تو
به خواب قصه ها سفر میکنم
به آن امامزاده ی سبز تنهای بالای تپه
به آن دشت سپید ،
که پیری مرا بدان جا خواند
و نگاهش را به نگاهم دوخت ،
و گفت : " خدا نمیخوابد " ،
دست هایت را ظرفی کن ، تا پر شود
با تو فریاد نمی زنم ، سکوت نمی کنم
تنها آرامش را زمزمه میکنم
و شعر میخوانم
شعری برای دست هایت
شعری برای انتظار تمنایت
شعری برای آنسوی آفتاب
آنسوی تپش نبض زمین
آنسوی هر چه هست
...
با تو
" کلمه " تمام میشود
و در حالی که شعرم لبریز گفتن است ،
در یاد نگاهت به پایان میرسد
.
5 نظرات:
...
شادمانی و خوشبختی در یک نت تنها نهفته نیست!
عاشقانه نوشتن و سرودن و خواندن هم اینروزها دل شیر می خواهد و مرد کهن!!
خوبه همینجوری امیدوار باش
منم تقریبا با همین طرز فکر شعر میگم
من اپممممممممممم...
راستی لینکت کردم
ارسال یک نظر