تنهایی ... بد دردیه
با همه اما بی هیچ کس ...
یه غم بزرگ به ظاهر کوچیک رو دلت و
تنها کلام رو لبت سکوت ....
کاش این دنیای لعنتی اینقدر لعنتی نبود ....
کاش خدا هنوزم دوسم داشته باشه
خدایا
....
:
شکسته بال
از سقف لحظه هایم
یاد تو چکه میکند
.
.
.
اگر باران بند بیاید
از این خانه میروم ....
9 نظرات:
دلگیر دلگیرم ، مرا مگذار و مگذر
از غصه می میرم ، مرا مگذار و مگذر
با پای از ره مانده در این دشت تبدار
ای وای می میرم ، مرا مگذار و مگذر
سوگند بر چشمت که از تو تا دم مرگ
دل بر نمی گیرم ، مرا مگذار و مگذر
بالله که غیر از جرم عاشق بودن ای دوست
بی جرم و تقصیرم ، مرا مگذار و مگذر
با شهپر اندیشه دنیا گردم اما
در بند تقدیرم ، مرا مگذار و مگذر
آشفته تر ز آشفتگان روزگارم
از غم به زنجیرم ، مرا مگذار و مگذر
عاشقت خواهم ماند
بي آنکه بداني دوستت خواهم داشت
بي آنکه بگويم درد دل خواهم گفت
بي هيچ گماني گوش خواهم داد
بي هيچ سخني در آغوشت خواهم گريست
بي آنکه حس کني در تو ذوب خواهم شد
بي هيچ حراراتي
اينگونه شايد احساسم نميرد
سر به روي شانه هاي مهربانت ميگذارم
عقده ي دل ميگشايد گريه ي بي اختيارم
از غم نامردمي ها بغض ها در سينه دارم
شانه هايت را براي گريه كردن دوست دارم
شانه هايت را براي گريه كردن دوست دارم
بي تو بودن را براي با تو بودن دوست دارم
خا لي از خود خواهي من برتر از آلايش تن
من تو را والاتر از تن برتر از من دوست دارم
عشق صدها چهره دارد چشم تو آيينه دارش
عشق را در چهره ي آيينه ديدن دوست دارم
در خموشي‘ چشم ما را قصه ها و گفتگوهاست
من تو را در جذبه ي محراب ديدن دوست د ارم
در هواي ديدنت يك عمر در چله نشستم
چله را در مقدم عشقت شكستن دوست دارم
دل من باز گریست
قلب من باز ترک خورد و شکست
باز هنگام سفر بود و من ازچشمانت می خواندم
که به آسانی از این شهر سفر خواهی کرد
و از این عشق گذر خواهی کرد
و نخواهی فهمید:
بی تو این باغ پر از تنهاییست ......
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از اين دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به اميد که ماندی ؟
ها میگذرند لحظه ها از پی هم میتازند
وگذشت ایام,چون چروکی است که برچهره من میماند
روزهامیگذرند , که سکوتی ممتد, برلبم میرقصد
قصه هایی که زدل می آیند , زیرسنگینی این بارسکوت
بی صدامیمیرند
روزها میگذرند , که به خود میگویم
گرکسی آمدوبرداشت زلب مهرسکوت
گرکسی آمدوگفت قطعه شعری بسرود
گرکسی آمدوازراه صفا دل ما را بربود
حرفهاخواهم زد , شعرها خواهم خواند
بهر هر خلق جهان , قصه ای خواهم ساخت
روزها میگذرند
که به خود میگویم
گرکسی آمدوبرزخم دلم , مرحمی تازه گذاشت
گرکسی آمدوبرروی دلم , طرحی ازخنده گذاشت
گرکسی آمدودرخاطرمن , نقشی ازخودانداخت
صدزبان بازکنم
قصه هاسازکنم
گره از ابروی هر غمزده ای درجهان بازکنم
من به خود میگویم
اگرآمدآن شخص !!!!!!
من به او خواهم گفت , آنچه درمحبس دل زندانیست
من به او خواهم گفت , تاابددردل من مهمانیست
ولی افسوس و دریغ
آمدی نقشی زخود در سر من افکندی
دل ربودی و به زیر قدمت افکندی
دیده دریا کردی
عقل شیدا کردی
طرح جاوید سکوت , توبه جای لبخند , برلبم افکندی
دل به امید دوا آمده بود
به جفا درد برآن زخم کهن افکندی
روزها می آیند
لحظه ها ازپی هم میتازند
من به خود میگویم
مستحق مرگ است گر کبوتر بدهد دل به عقاب
من نيستم
آنکه بايد مي بودم ، آنکه بايد باشم
تنهایی؟
پس صدای ترانه ی اونی که پر شدی از ترنش چی شد؟
یادمه یکی از پستات بود...
حالا می گی تنهایی؟
ترنش نه.
ترانش...
ارسال یک نظر