Recent News

ف ی ل ت ر ی ن گ

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

همین روزا وبلاگمو عوض میکنم ، باشد که از شر این فیلترینگ رها شویم !
به زودی ادرس جدیدمو خواهم گذاشت
شاد باشید :)

آنسوی روشنایی نهایتی است بی نهایت

۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

آنسوی آب ها ، صدایی در باد پیچیده است ...
صدایی که مرا میخواند مدام
و دعوتم میکند به روشنایی
روشنایی ای که با رفتنت تاریک شد
تاریک ، تاریک ، تاریک تر
اما ...
اما یک روز فهمیدم هرگز نرفته ای ، و نخواهی رفت
تو ، در ذهن من ، در قلم من ، در نگاه من ، در کلام من ، ... تو در من زنده ای
و چه دیر فهمیدم این حقیقت را ...
که تو خود منی !

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

اگر بگذارند
همین روزها ، می آیم
همین روزها به خودم می آیم
دست تو را خواهم گرفت و با باد قدم خواهیم زد
و در عین ماندن خواهیم رفت ...
همین روزها می آیم ...
اگر بگذارند

جای عشق در دفتر نباشد

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

 نوبت به من که رسید ،
همهمه ای در وجودم به پا شد
کسی در گوشم زمزمه کرد : " بمان ، بگو آری ، بگو میمانم ، بگو با هر نفس ماندن را تلاش میکنم "
و من ماندم
ماندم و پس از برگ ریز هر خزان بیشتر معنای ماندنم را فهمیدم
آدمی یک روز ، یک جا ، به جایی میرسد که دیگر باید تصمیم بگیرد
تصمیم به گذران راهی که خواهد گذراند
و آن روز ، روز من بود
تا قبل از آن، عشق را اتفاق ای گمان میکردم
اتفاق ای که یک روز می افتد
و یکدفعه در خانه ات  را میزند
اما ... اما عشق را باید آرام آرام مزه کرد
باید لایه لایه چشید
لایه های شیرین و گس
باید  بدانی آنچه داری میچشی عشق است ،
 برای همین لازم است چشمانت را ببندی که ذره ذره وجودت لمس کند طعمش را
عشق تلاشی است برای نگه داشتن ابدی نوری در دلت
تلاشی برای طی هفت شهر
میگویی کار آسانی است ؟ بیا قراری بگذاریم :
هفت روز ، روزی هفت بار به نوری که وجودت را آبستن کرده فکر کن
بعد ازین هفت روز اگر به سراغم آمدی که هیچ ، اگر بی خبر شدی ... آنگاه میدانم که عاشق شده ای


  "  اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
      كان سوخته را جان شد و آواز نيامد

      اين مدعيان در طلبش بي خبران اند
      كان را كه خبر شد خبري باز نيامد  "











سفر عشق

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

پرونده:Zahir-od-dowlahc.JPG


تا دم درش رفتم


تا پشت میله هاش ، تا زیر طاق قدیمیش


اون ور میله ها ، یه کم اون ور تر ، یه شمعی روشن بود
میسوخت و میسوخت

من ، پشت در ، در خلوت مبهوم سایه ها ، به انتظار نشسته بودم
تابلوی روی درو خوندم : " آرامگاه صفا - ظهیرالدوله " ، روزهای پنجشنبه و جمعه ، ساعت 9 تا 4 ... اون روزم جمعه بود ، جمعه ساعت 5
صدای باد وآب با نوازش صدای تو پشت اون در درهم آمیخت
انگار میخواستم زمان وایسه ، زمان وایسه و روحم رو از پشت هر چی دره خلاص کنم و بیام سر مزارت و بهت بگم : سلام فروغ
بگم که از همیشه حست با روحم اجین بوده ، بگم که میدونم که هیچ کس نشناخت قلب پاک و نگاه عمیق یک زن را که معصومانه در سکوت فریاد میزد ... و آه ... آه که من خود تو وتو خود من و ما نشان زنان این سرزمینیم ...
نگاهت منو به خودم آورد ... وای که نگاه تو مال همون فضا بود ، شاید خاک آفرینش تو مال همون قطعه زمین بود ...
یه حسی داشتم ، رو زمین نبودم و بودم ، ناراحت نبودم و بودم ، خوشحال نبودم و بودم ...
من ، با تو ، پشت باغ ظهیرالدوله ... کنار فروغ
آدمها ، کسایی که میشد از نگاهشون هنوزم تو اون شهر امید به بهونه های ساده خوشبختی داشت
مرد نگهبان کاخ و کمک از ته دلش ، پیرمرد راننده تاکسی و سادگیش
من و تو و همه ی آدمهای اون شهر
من و تو
ما
یه جاهایی وقتی به یه صحنه تو زندگی میرسی ، یا وقتی به یه جمله ، یه نوشته ، یه حرف ... فقط دلت میخواد سراسر جان بشی و با بند بند وجودت اون لحظه رو نفس بکشی ...
و من ، بعضی لحظه ها را بلعیدم
صدای نفس نفس زدنت را ، مهدیه گفتنت را ، گرمای داغ وجودت را ... همه را با هر لحظه در زمان در آغوش گرفتم
و آن زمان که در مقابل هجوم همه ی این همه ها ، طاقت نیاوردم و گریه آغاز کردم ... برای اولین بار در عمرم حس کردم آغوشی تا همیشه هست که برای همه ی گریه هایم جا دارد ...



من از نهایت شب حرف می زنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی - برای من
ای مهربان چراغ بیاور و یک درچه
که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم



                                             " فروغ فرخزاد "








باد مرا با خود خواهد برد

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

کوتاه سفری در پیش است ،
باشد که شود سفر عشقی بلند ...

فرهاد تو بی تو به کوه نمیره

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

عاشق خودم و خدامو زندگیو هر چیم که به این دنیا مربوطه و من گاهی هیچی ازش نمی فهمم

حتی تو سخت ترین لحظاتش بهترین نکته ها نهفته بوده و ماها چقدر دیر میفهمیم ...
زندگی پر از لحظه های سخت و درد اوره اما درک لحظه های شیرین و زیبا روی همه ی اون سختی ها سایه میندازه
و من امروز خوشحالم که تو نقطه ای از نمودار زندگیمم که همه چیزش برام معنیه خوشبختیه
امیدوارم بتونم این حسو تو سخت ترین لحظات ، با همه ی زجر و دردها باز هم بفهمم
باز هم بفهمم که پشت هر ثانیه این زندگی حکمتی نهفته است ...
حکمتی که بشر از اول تا به ازل فقط برای فهم اون پا به این دنیا گذاشته و میذاره
حکمتی که هفت شهر عشق رو با همه سختیش برای چشیدن طعم شیرینش میگذرونی ...

" من نميگم فرهاد كوه كنم من
تيشه به كوهها كه نمي‌زنم من
فرهاد عاشقم قلم تيشمه
از تو نوشتن همه انديشمه "





یک نفس بیشتر بمان ساقی

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

وقت خلق یک نوشته رسیده است
در زمانی که پری از حرفهایی که گفتن نمی توان
زمانی که قلب و روحت در تناسخی بی پایان در گیرند
و بیرون از درون تو درگیرتر
در میان هیاهو های همیشه ، حس آهویی را دارم که در جریان گریز از ببر از گله جاماند و از راه درماند
و در حالی که پنجه ی ببر بر پوست تنش می نشست ، هنوز هم در دل به خود میگفت که این حقیقت ندارد ، میدانم یک روز خوب خواهد رسید !
و با امید به رهایی ، تن خود را به امید معجزه ای به ببر تقدیم میکرد ...
و من ، تن خود را به زمان بی رحم فروخته ام
اما روحم را خریدن نتوانی
و این همان امیدم در نهایت نا امیدی است
امید به ناجی ای که پرده های زمان را می درد ، سر میرسد و مرا با خود میبرد
میبرد به جایی بی مکان
جایی بی قید ، بی شرط ، بی همهمه
و من مهدیه ای میشوم بی دل ، بی نشان ، بی دغدغه
آه که با هر قلم کلمه ، کام تشنه ام از آب کام میگیرد ...
چه رمزی است که خوشبختی نزول کلمات به یکباره سر میرسند ، نمیدانم
اما ای کلمات بی بال ، پس ازین بیشتر بر روح خسته ام ظاهر شوید
بیشتر قلم را آغوش بگیرید تا من هم بتوانم آرام آرام بشمارم این نفس های به شماره افتاده را
...

تکرار با طعمی تازه

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

دلم میخواد یکی از مطلبای گذشته ام رو دوباره بعنوان پست جدید بذارم ... این مطلبو در حالی که خیلی تو عمق خودم بودم نوشتم ...

http://mahdie-inscriptions.blogspot.com/2009/12/blog-post_31.html

معبد یاد تو

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

هر بار

خواستم

که تو را آغاز کنم

چشمانم فرو ریخت و دلم لرزید

خواستم از تو بنویسم

خواستم شعرم از تو باشد

و هر بار ... نتوانستم

نتوانستم شروع نگاهت را به خاطر بیاورم

و ندانستم امتداد گرمای لبخندت بر دلم را چگونه توصیفی بیابم

تو همانی که برای شنیدنت ، باید به نگاهت گوش سپرد

تو همانی که تنها در سکوت ، نواختنت می توانم

تو همانی ، همان که کلام را برای از او گفتن یارایی نیست

همان که دوردست خیال امید است

...

به اسمت که میرسم ، ذهنم پاک میشود و دست هایم سست

دلم گرم میشود و تنم داغ

مکان فراموشی من هایم ، معبد یاد تو است

در تکرار تمنایت ، ریاضتی نهفته است که قدیسه ام میکند

و دست هایت معجزه ای برای معنای بودنم

...

روزی ، نت لبخندت را خواهم نوشت

صدای قلبت را خواهم نواخت

و فضای نگاهت را خواهم سرود

روزی ، غرق خواهم شد در دشت دل دریایی ات

و قاب خوشبختی را بر دیوار خانه خواهم آویخت

و آرامش را ، با دو بال کوچکی که تو هدیه دادی ، پرواز خواهم کرد

...

ساز دل

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

سازم در حال کوک شدن است
تا کوک نشود
خواندن نتوانم
...
هرگونه نسخه برداری تنها با اطلاع به نویسنده مجاز میباشد. با پشتیبانی Blogger.